۱۳۹۴ بهمن ۱۹, دوشنبه

گلایه

دل من
مانند حقه ی بافوری ست
که داغ می شود
صدایش بلند می گردد
سوخته ها را 
به درون خود می کشد
لذتش مال دیگران است
ته مانده هایش
سوخته هایش
از آن من
و همین سوخته ها را نیز ,
دوباره دیگران خالی می کنند
لذتش را
دیگران می برند و ...
من می مانم
با یک درون خالی خالی ...
من درد می کشم
من رنج می برم
و خالی و تهی
در دنیایی تنفس می کنم
که دیگران در پی لذت های خود هستند !
کاش این حقه ی خالی مانده
می افتاد و
هزار تیکه می شد !!
اکبر درویش
از میان دستنوشته های قدیمی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر