۱۳۹۴ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

کابوس

برخاستم
چشمم به روزنامه ای افتاد که
سال ها خاک می خورد
و روزهای مرا به خاطر می آورد
روزهای درد
روزهای رنج
و روزهایی که امید را با دست خود ,
به گورکن های بی رحم سپردم
تا به خاک بسپارند !
دلم گرفته است
نه یک فنجان قهوه آرامش می بخشد
نه این سیگارهایی که پشت سر هم دود می شوند
افسوس که نمی توانم
خودم را
به دست مسکرات بسپارم
تا فراموش کنم چه بر من گذشته است
کجایید ای تمام قرص های خواب آور
تا مرا به خواب ابدی رهسپار کنید !؟
اولین شکوفه را ,
آیا دست های من به باد داد
یا من که ,
تماشاچی این بازی مضحک روزگار بودم
به دست تبرها
از پای افتادم ؟
ای داد
بی رحمی این بازی
مرا در حصار ناتوانی
به بند کشیده است
می گریزم
از پله ها سقوط می کنم
دیگر به رحمت آسمان ,
دیرگاهی ست به شک افتاده ام
و خاموش می کنم
چراغ ها را
تا نگاه درمانده ام نتواند
به آرزوهای از دست رفته ام
دوباره نگاه کند
تمام پنجره ها را می شکنم
تمام درها را به هم می کوبم
دلم می خواهد بر سر این زندگی
تمام دشنام های رکیک را خالی کنم
آه ,
دل من ساده بود
چه فکر می کردم
و چه شد !؟
کاش لحظه ای شک و تردید
مرا معتکف خود می ساخت
بی هیچ چراغ روشنی
راهی کوچه های وحشی شدم
و فریاد کشیدم
و جستجو کردم
افسوس آن که یافت نمی شد را
آرزو می کردم
چه فریب دردآلودی ,
خودم را در آغوش مردابی رها کردم
که دریا می دیدم
ناآگاهی من ,
مرا به وسوسه ی رویاهایی کشاند
که حتی در خواب هم نمی شد دید
که کابوس شد
و دنیای من که هنوز می اندیشیدم
به سحر سلام خواهد کرد
زیر پرده ی شب قرار گرفت !
اکبر درویش . 24 بهمن ماه سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر