۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه

کاش خدا لذت مستی را می فهمید

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
گاهی می اندیشم
آیا خدا هم ,
می می نوشد
تا مست کند
تا سیاه مست شود
تا فراموش کند
همه چیز را !؟
کاش خدا هم ,
لذت مستی را می فهمید
آن گاه ,
حتما چشمه های شراب خود را
در این دنیا جاری می کرد
می را مقدس اعلام می کرد
تا مردم ,
هرگاه از درد و رنج روزگار خسته می شدند
به می پناه می بردند
تا در بی خبری
به غم های خود می خندیدند
کاش خدا هم ,
لذت مستی را می فهمید
آن گاه ,
حتما آرزو می کردم
یکبار هم شده ,
با خدا بنشینم
تا در مستی ,
دردهای انسان ها را با او بگویم
کاش خدا هم ,
لذت مستی را می فهمید
اما دریغا ,
که نه خدا درد دارد
و نه لذت مستی را فهمیده است
تا سیاه مست کند
و همدرد آدمیانی شود
که از درد و رنج
به مستی پناه می برند !
اکبر درویش . سال 1393

خسته شده اند !!


عاشقانه

دست سرد مرا ,
در دست گرم خویش بگیر
من احیا می شوم
تو تمام امید بودن من هستی
مرا با بوسه ای ,
میهمان بزم عشق کن
و لبخندی بزن
تا باور کنم که زندگی زیباست
من ,
تمام آمال خویش را
در نگاه زیبای تو می بینم
بگذار در آسمان نگاه تو
تا بی کران پرواز کنم
بگذار آن چنان معتکف نگاه تو شوم
تا از پای بیفتم
تا در پای عشق تو بمیرم .
اکبر درویش . 2 خرداد ماه سال 1368

شعر سیاه


غمگنانه

من .
در این جهان ,
میهمان ناخوانده ای هستم
که اکنون ,
با آمال و آرزوهای خود ,
در دره ی حیرت
فرو می ریزم
من ,
که روزگاری مرد تلاش بودم
سودای عدل به سر داشتم
و دل در راه آزادی گذاشته بودم
امروز ,
خود وامانده ای تنها شده ام
که هول سقوط
پر هستی ام سایه انداخته است !
اکبر درویش . 5 تیر ماه سال 1368

اما بگذارید آسمان ببارد


۱۳۹۴ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

دریغا ,

دریغا ,
که جاده های کور ,
در پیش پاهای من دهان گشوده اند
دریغا ,
که تنها و ناشناخته ,
در برهوت دنیا گام بر می دارم
دریغا ,
که نه می توانم گرگ باشم
نه حتی گوسفند ...
و دلم ,
که همه در آرزوی شبانی ست ,
بی رائد ,
در قلق مانده است !
اکبر درویش . 10 تیر ماه سال 1368

چگونه تنها گذاشتی ؟


من نمی دانم آیا شما می دانید !؟

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
روایت است :
شیطان ,
فرشته ی مقرب خداوند بود
عشق خداوند
قلب خداوند
و نور چشم های او بود
ملیجک دوست داشتنی خداوند
شادی بخش روزهای او بود ...
فرشتگان دیگر ,
که چنین دیدند
از حسادت ,
به خشم آمدند
و به فکر توطئه افتادند
میکائیل و جبرائیل ,
اسرافیل و عزرائیل ,
دست به دست هم دادند
نقشه ای شوم طرح کردند
و از شیطان ,
در نزد خداوند ,
بسیار بد گفتند
و وسوسه ی خلقی جدید را ,
در دل خداوند بیدار کردند ...
و خداوند خدا ,
اینگونه شد که انسان را آفرید !
توطئه تمام نشد
و نقشه ها بدانجا کشید که ,
شیطان را وسوسه کردند
تا انسان را سجده نکند
و انسان را وسوسه کردند
تا از شیطان پیروی کند ...
حسادت کار را به آن جا کشاند
که خداوند ,
انسان و شیطان را ,
با هم از بهشت بیرون کرد ...
آن گاه ,
فرشتگان مقرب ,
از شادی و خوشحالی
به خاطر این پیروزی ,
فریادها سر دادند
و به رقص و پایکوبی برخاستند ...
روایت است ,
هر چند شاید ,
راوی این روایت
کافری باشد ,
که به ارتداد رسیده باشد
من نمی دانم
آیا شما می دانید !؟
اکبر درویش . 26 بهمن ماه سال 1394

همه یک ها با هم برابر نیستند


کابوس

برخاستم
چشمم به روزنامه ای افتاد که
سال ها خاک می خورد
و روزهای مرا به خاطر می آورد
روزهای درد
روزهای رنج
و روزهایی که امید را با دست خود ,
به گورکن های بی رحم سپردم
تا به خاک بسپارند !
دلم گرفته است
نه یک فنجان قهوه آرامش می بخشد
نه این سیگارهایی که پشت سر هم دود می شوند
افسوس که نمی توانم
خودم را
به دست مسکرات بسپارم
تا فراموش کنم چه بر من گذشته است
کجایید ای تمام قرص های خواب آور
تا مرا به خواب ابدی رهسپار کنید !؟
اولین شکوفه را ,
آیا دست های من به باد داد
یا من که ,
تماشاچی این بازی مضحک روزگار بودم
به دست تبرها
از پای افتادم ؟
ای داد
بی رحمی این بازی
مرا در حصار ناتوانی
به بند کشیده است
می گریزم
از پله ها سقوط می کنم
دیگر به رحمت آسمان ,
دیرگاهی ست به شک افتاده ام
و خاموش می کنم
چراغ ها را
تا نگاه درمانده ام نتواند
به آرزوهای از دست رفته ام
دوباره نگاه کند
تمام پنجره ها را می شکنم
تمام درها را به هم می کوبم
دلم می خواهد بر سر این زندگی
تمام دشنام های رکیک را خالی کنم
آه ,
دل من ساده بود
چه فکر می کردم
و چه شد !؟
کاش لحظه ای شک و تردید
مرا معتکف خود می ساخت
بی هیچ چراغ روشنی
راهی کوچه های وحشی شدم
و فریاد کشیدم
و جستجو کردم
افسوس آن که یافت نمی شد را
آرزو می کردم
چه فریب دردآلودی ,
خودم را در آغوش مردابی رها کردم
که دریا می دیدم
ناآگاهی من ,
مرا به وسوسه ی رویاهایی کشاند
که حتی در خواب هم نمی شد دید
که کابوس شد
و دنیای من که هنوز می اندیشیدم
به سحر سلام خواهد کرد
زیر پرده ی شب قرار گرفت !
اکبر درویش . 24 بهمن ماه سال 1394

سیب را بچین


من که باور نمی کنم !!

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
روایت است :
روزی ,
که خدا ,
یا خواب بود
یا به گردش رفته بود
یا , ...
نمی دانم !
اما ,
در هر صورت نبود ,
شیطان ,
از غیبت خدا
سو استفاده کرد
و دنیا را ,
در هفت دقیقه خلق نمود
دنیایی گه جز جنگ و جنایت
جز تبعیض و ستمگری
جز فقر و محرومیت
چیز دیگری را نمی شناخت
و در دل انسان ,
کینه و نفرت
میل به برادرکشی
و ظلم و ستم را
به ودیعه گذاشت
اینگونه بود که
روزگار چنین زشت و بیرحم شد
آن گاه همه جا اعلام کرد
که خداوند مهربان ,
که خداوند بخشایشگر
که خداوند عادل
این دنیای دنی را آفریده است
تا مهر خداوند را ,
از دل آدمیان بدزدد ...
روایت است
هر چند ,
روایت های جعلی
بسیار باب شده است
شما باور می کنید ؟
من که باور نمی کنم !!
اکبر درویش . 25 بهمن سال 1394

دل من بس سخت گرفته است


چه فکر می کنی چه می شود !؟

با عرض معذرت و پوزش
اگر یک ضرب المثل رکیک را به صورت زیر درآوردم . هر چند خودم هم دچار دوگانگی بودم که آیا این متن را در اینجا بیاورم یا نه ولی با پیشنهاد چند نفر از دوستان تصمیم گرفتم این متن را در اختیار دوستان بگذارم . هر چند این ضرب المثل واقعیت روزگار و روزهای ما است اما باز هم از دوستان عزیز می خواهم که عذر مرا پذیرا باشند .
روزگاری دور ,
چه رنجشی داشتم
از مادر !!
هر چند رنجش نه
خودخواهی های بی هوده
فکرهای الکی !!
دست به دعا بر می داشتم
کاش مادر می رفت
کاش می مرد
آن گاه پدر می توانست
همسر تازه ای ,
به خانه بیاورد
بعد , ...
همه چیز زیبا می شد
هم پدر
هم من ,
به نان و نوایی می رسیدیم
و روزگار زیبایی در پیش رو داشتیم !
اما از بخت بد ,
زد و پدر از دست رفت
بی پدر شدیم
یتیم شدیم
اکنون مادر ,
مرد دیگری را به خانه آورده است
تا پدر شود
هر چند دوستش ندارم
اما چاره ای نیست
او را پدر صدا می کنم
و این پدر از راه رسیده .
نه به مادر رحمی دارد
نه به من
هر دو قربانی او هستیم !
روزگار را می بینی
گندم می کاری
جو درو می کنی
چه فکر می کنی
و چه می شود !؟
اکبر درویش . 23 بهمن ماه سال 1394

فرو رفتن را تجربه می کنیم


۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

جوانه ها کاری کنید


چه اندوه غریبانه ای


اکنون ...


شعر سیاه !!


فصل پروانه شدن نزدیک است


هوراااااااااااااااا


دریای من !


به رویش شقایق ها می اندیشم !


خواب پنجره های باز را دیده ام !!


خورشید به خواب رفته بود


با گل کاغذی بهار نمی شود !


۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه

آموختیم


چه راه دشواری در پیش رو داریم !


هیچوقت ندانستم


این فصل درد

برف می آید
برف می آید
و این انجماد زمستانی ,
انگار هیچگاه به بهار نمی رسد
تا یخ بستن روزها
در اعتکاف بی پایان خود ,
هر جوانه را که می خواهد یخ را بشکافد ,
تا سر بیرون کند
به سرمای زمستان
قتل عام کند
راه می روم
راه می رویم
روزها را
ماه ها را
و فصل ها را
اما در چله های به بن بست نشسته ,
توقف کرده ایم
تا هجوم بهمن ها را
در سقوط خویش شاهد باشیم !
پیش رویم ,
کولاک زمستان ,
چشم ها را به کوری دعوت می کند
بر می گردم
به عقب نگاه می کنم
آن روز هم که فاجعه ,
دستان جغرافیا را در دست گرفت
تا تاریخ زیرورو شود ,
برف می آمد
و صدای جیک جیک گنجشکان
محو آوای خفاشان شده بود !
سلام ای لحظه های تقدس
که با یک فتوای دروغ
هرزگی را هلهله کردید
و من دیدم که دیگر ,
هیچگاه ,
برقی شب های تاریک مرا روشن نکرد
و ما ,
که منجمد شده بودیم
دستان یخ بسته ی زمان را
در دست گرفتیم
تا مشت ها را ,
بی هیچ لاله و سنبلی
به تجربه ی خاک ها و گورها بسپاریم
من خواب دیده بودم
ما خواب دیده بودیم
خورشید را
که پیراهنش را با رگه های خون
نقاشی کرده بود
اما هیچگاه نپرسیدیم
آیا گل های نابالغ لاله ,
بر این نقاشی ها خواهند روئید !؟
افسوس
دیر بالغ شدم
دیرتر از پدر
دیرتر از مادر
و کوچه های بن بست
جاده های باز ما شدند !
و صداهای انفجار را ,
بر گوش آدم برفی ها ترانه کردیم
تا شاید بهار را
در رویت زمستان به نماز به ایستیم
دریغا
آواز قدیمی " آمد نوبهار " را
که صدای " دلکش " دلکش ترش کرده بود ,
زیر لب می خواندیم
و سلانه سلانه در برف فرو می شدیم
آن ها ,
که پرنده می شدند
تا در آسمان پرواز کنند
آیا می توانستند روی شاخه ای بنشینند
یا شلیک یک شکارچی ,
خاک و خون را به اوج های شان ودیعه می داد !؟
می رفتم
می رفتیم
اما به کجا ؟
نمی دانستیم !
با این پاهایی که به زمین چسبیده بود
که حتی تکان های محکم یک زمین لرزه
یا حتی دستی بر شانه ,
نمی توانست ما را به خود آورد
و این درد بود
که ما سرهای مان را می بریدیم
و در آتش می انداختیم
تا دستان یخ زده ی زمستان را گرم کنیم
اما نمی دانستیم
که بی سر داخل گودالی فرو می رفتیم
که بهار را از ما می دزدید
برف می آید
برف می آید
هنوز هم زمین
در زیر پاهای مان ,
به آن چنان خوابی فرو رفته است
که من گاهی می اندیشم
این خواب زمستانی ,
آخرین خواب زمین خواهد بود
و دیگر زمین هیچگاه بیدار نخواهد شد !
رگ هایم را می زنم
چشمانم را از حدقه در می آورم
قلبم را بیرون می کشم
تا درون آتشی قرار دهم
که در درونم زبانه می کشد
شاید ,
شاید , ...
این فصل درد ,
از فصل های سرد گذر کند
و بهار را از پشت شمشادها خبر کند ...
اکبر درویش . 20 بهمن ماه سال 1394


رویای من !


در زمین لجنزار


ای داد !!


۱۳۹۴ بهمن ۱۹, دوشنبه

خورشید به خواب رفته بود


عشق چه معجزه ها که نمی کند !


هرچند می دانم !!


سبزینه ای برای تمام جهان


گلایه

دل من
مانند حقه ی بافوری ست
که داغ می شود
صدایش بلند می گردد
سوخته ها را 
به درون خود می کشد
لذتش مال دیگران است
ته مانده هایش
سوخته هایش
از آن من
و همین سوخته ها را نیز ,
دوباره دیگران خالی می کنند
لذتش را
دیگران می برند و ...
من می مانم
با یک درون خالی خالی ...
من درد می کشم
من رنج می برم
و خالی و تهی
در دنیایی تنفس می کنم
که دیگران در پی لذت های خود هستند !
کاش این حقه ی خالی مانده
می افتاد و
هزار تیکه می شد !!
اکبر درویش
از میان دستنوشته های قدیمی

۱۳۹۴ بهمن ۱۷, شنبه

چه رنجی ست در این یک نفس


اگر می فهمید !!

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
خدایا شکر !!
لقمه ی نانی به سختی به چنگ می آوریم
هزاران گرفتاری و مصیبت داریم
پراز درد و اندوهیم
پراز رنج و غصه و کمبود ...
خدایا شکر !!
نه آسایش داریم
نه آرامش
مانند سگ ,
صبح تا شب جان می کنیم
باز هم هفت مان گرو هشت است ...
خدایا شکر !!
نعمت دنیا ,
از آن عده ای اندک است
باقی همه در فقر و فلاکت و سختی
فاصله ی بین طبقات ,
روز به روز بیشتر می شود
عده ای از زیادی می ترکند
عده ای از فقر و نداری جان می کنند ...
خدایا شکر !!
همین که سلامت !؟ هستیم
هزاران کوفت و مرض داریم
هزاران درد بی دوا داریم
ناله های مان هر روز بلندتر می شود
گرسنگی کم نیست
تجاوز و کشتار و قتل و خونریزی کم نیست
دزدی و چپاول و غارت
کار هر روزه ی کسانی است
که بر مسند ثروت و قدرت سوارند
و چه پیش می تازند !
خدایا شکر !!
همه چیز هست
اگر چه سهم ما نیست
اگر چه ما از نعمت ها بی بهره مانده ایم
ولی باز هم شکر
که از گرسنگی نمرده ایم
یارانه ای هست
با نان خالی هم شده شب را صبح می کنیم
خدایا شکر !!
باید شکر کنیم
اگر کفران نعمت کنیم ,
همین لفمه نان خالی را نیز از دست می دهیم
اما شکر نعمت ,
نعمت و برکت را فراوان می کند !
خدایا شکر !!
اگر چه ویلاهای گران و ماشین های شیک ,
برج های عظیم و کارخانه های بزرگ ,
سفرهای خارجی و گردش های داخلی ,
آسایش و آرامش ,
قسمت ما نیست
اما باز هم خدا را شکر
نفسی می آید و می رود
همین که زنده ایم
باید شکرگذار باشیم !
خدایا شکر !!
خدایا هزاران بار شکر
خدایا صد هزاران بار شکر
اما کاش خدا می دانست
این شکر گفتن ما ,
از هزاران فحش و ناسزا
برای او بدتر است
اگر می فهمید
اگر واقعا می فهمید !!
خدایا شکر !!
اکبر درویش . 11 بهمن ماه سال 1394

من خفه نمی شوم اما


خدا آلزایمر گرفته است

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
خدا آلزایمر گرفته است
همه چیز را فراموش کرده است !
قرار بود
دنیایی بیافریند
تا مرد و زن ,
با عشق و شادی در کنار هم
روزهای خوش بودن را تجربه کنند ...
قرار بود
فرزندان آدم ,
هم را دوست داشته باشند
با محبت و عطوفت
زندگی کنند ...
قرار بود
صلح باشد
عدالت باشد
و همه چیز از آن همه باشد ...
خدا آلزایمر گرفته است
فراموش کرده است
یادش رفته است
که به جای صلح ,
جنگ در سرتاسر گیتی گسترش یافته است
که به جای عشق ,
نفرت در دل آدمیان نشسته است
که به جای عدالت ,
ظلم و ستمگری پیشه ی انسان شده است
خدا آلزایمر گرفته است
قرار نبود
در زمین استبداد حکمفرما شود
قرار نبود
زندان ها در هر گوشه ای سبز شوند
قرار بود
گل باشد
بوسه باشد
عشق باشد
اما ,
خنجر ساخته شد
جنگ ها شکل گرفتند
و فرمان اعدام صادر شد ...
خدا آلزایمر گرفته است
خلاصه بگویم :
همه چیز برعکس شد
فقر و محرومیت زاده شد
و تبعیض شعله کشید
و مردم ,
چون سگ های هار ,
به جان هم افتادند
اقلیتی حاکم
اکثریتی محکوم
تعدادی غارتگر
بقیه غارت شده
و دنیا ,
دوزخی شد ضعیف شدگان را
و بهشتی شد اغنیا را ...
خدا آلزایمر گرفته است
آیا کسی ,
می تواند داروئی کشف کند
تا به خورد خدا بدهیم
شاید دوباره به خود بیاید
شاید حافظه اش را باز یابد
شاید فراموشی از سرش دور شود ؟
چه می دانم
چه می گویم
شاید خدا خود را به فراموشی زده است
شاید از آغاز
به همین صورت فکر می کرد
اینگونه زشت و پلید
و چون از کرده ی خود پشیمان شد
خود را به فراموشی زد
تا ما را فریب دهد !؟
کاش ما آلزایمر می گرفتیم !!
اکبر درویش . 9 بهمن ماه سال 1394

در برابر جبر تحمیلی


خدایا با من برقص

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
از جایت تکان بخور
بیا
به زمین ما بیا
دست به دست من بده
تا با هم برقصیم
این زمین ,
نیازمند خدائی ست
که رقص بلد باشد
که به میان مردم بیاید
دست در دست آدمیان بگذارد
و برقصد
دیوانه وار برقصد
آن چنان زیبا برقصد
تا دنیا را سر شوق آورد
تا همه برخیزند
و دست در دست هم برقصند
آنقدر برقصند
تا دوباره مردم ,
دل های شان به هم نزدیک شود
تا نفرت و کینه
بر زیر پایکوبی های شان
دفن شود
تا در هلهله کردن های شان ,
عشق دوباره جانی گیرد
و شور دوست داشتن
در قلب ها غوغا کند .
برخیز
همتی کن
دستانت را در دستان من بگذار
تا من ,
دست در دست دیگران بگذارم
تا همه با هم برقصیم
شاید شعله ی جنگ ها خاموش شود
تا دوباره صلح در دنیا برقرار گردد
شاید استبداد خفقان بگیرد
و آزادی ,
در شور و نشاط مردم ,
بر دنیا سایه اندازد
تا همه با هم برقصیم
تا نابودی نابرابری و ستمگری
تا پایان ظلم
شاید پرنده ی زیبای عدالت
در آسمان این جهان پرنفاق
پر بگیرد
برابری بیاید
و همه از مواهب زندگی بهره مند گردند .
نگو رقص بلد نیستی
خدایی که رقص بلد نباشد ,
نمی تواند خوشبختی و سعادت را برای مردم آرزو کند !
دستانم را بگیر
با هم خواهیم رقصید
تا پایان تفرقه
تا طپش های قلب یکی شدن
دستانم را بگیر
دست همه را خواهیم گرفت
تا سقوط زندان ها
تا پایان اعدام ها
تا روزی که ,
فریادها شنیده شود
و در یک کلام :
تا روزی که عدالت و آزادی
بر زمین گسترده شود
و عشق ترانه ای شود
جاری بر روی تمام لب ها
آن گاه خواهیم نشست
و لحظه ای استراحت خواهیم کرد .
اکبر درویش . 14 بهمن ماه سال 1394