۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

بیماری عجیب !!

بیماری عجیبی ست
که من گرفته ام
شب ها
چراغ ها را فوت می کنم
هفت بار به دور خود می چرخم
و پاره سنگ بر سر خود می زنم
تا واژه ها
مرا رها کنند
اما هر صبح
هزاران هزار کلمه
به جهان عرضه می شود
که انگار
من مادرشان هستم
و این نوزادان بی پدر
در راهی گام برمی دارند
تا با تبلور خود
مرا به جوخه ی بیداد بسپارند

پس قبول کنید
جام زهری را
که سقراط نوشید
به دست من نیز بدهید
اکنون می دانم
تبار شناسی من
تا پشت سقراط ادامه داشته است
انگار ,
مرا ,
سقراط آبستن بوده است
آن گاه که راه می رفت
به ماه خیره می شد
غرق در مکاشفه می شد
و با واژه ها همبستر می گشت
شاید سقراط
در عروج رویاهایش
می پنداشت
من یک گلادیاتور هستم
که در میدان رزم
هیچ کس نخواهد توانست
پشت مرا به خاک بمالد
خواب دیده بود
چه خواب ناباورانه ای
که هیچ کس پیش از او ندیده بود
و هیچ کس بعد از او نخواهد دید

شاید سقراط
در تلاوت واژه هایش
آواز می کرد
که من ,
هم رکاب دن کیشوت
به جنگ توهم های خلق خواهم رفت !؟

امشب
باید پاره سنگ های بیشتری بردارم
سرم ,
به ضربه های این سنگ ها ,
معتاد شده است
واژه های تازه در حال تکامل هستند
می خواهم قبل از این آخرین سزارین
بی هیچ کورتاژی
جام زهر را
از دست سقراط بگیرم
و لاجرعه سر بکشم .

اکبر درویش . 6 آبان ماه سال 1393

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر