وقتی برای گفتن هزاران حرف داری , وقتی تنها با گفتن می توانی آرامش از دست رفته ات را به دست بیاوری تا بتوانی دوباره پنجه در پنجه ی این زندگی بیندازی , شعر بیانگر احساسات من در این گفتن است که من جز شعر گفتن نمی دانم ..که حتی وقتی سکوت می کنم با شعر سکوت می کنم و این سکوت من فریاد ناگفته های من است اکنون شعرها و دیگر نوشته های من که اگر فریاد من بوده اند اما از سکوت من الهام گرفته اند با کسانی که نه تنها درد مشترک داریم بلکه باید راه مشترک داشته باشیم تا دست در دست هم به سوی جهان مهربانان برویم .
۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه
بیماری عجیب !!
بیماری عجیبی ست
که من گرفته ام
شب ها
چراغ ها را فوت می کنم
هفت بار به دور خود می چرخم
و پاره سنگ بر سر خود می زنم
تا واژه ها
مرا رها کنند
اما هر صبح
هزاران هزار کلمه
به جهان عرضه می شود
که انگار
من مادرشان هستم
و این نوزادان بی پدر
در راهی گام برمی دارند
تا با تبلور خود
مرا به جوخه ی بیداد بسپارند
پس قبول کنید
جام زهری را
که سقراط نوشید
به دست من نیز بدهید
اکنون می دانم
تبار شناسی من
تا پشت سقراط ادامه داشته است
انگار ,
مرا ,
سقراط آبستن بوده است
آن گاه که راه می رفت
به ماه خیره می شد
غرق در مکاشفه می شد
و با واژه ها همبستر می گشت
شاید سقراط
در عروج رویاهایش
می پنداشت
من یک گلادیاتور هستم
که در میدان رزم
هیچ کس نخواهد توانست
پشت مرا به خاک بمالد
خواب دیده بود
چه خواب ناباورانه ای
که هیچ کس پیش از او ندیده بود
و هیچ کس بعد از او نخواهد دید
شاید سقراط
در تلاوت واژه هایش
آواز می کرد
که من ,
هم رکاب دن کیشوت
به جنگ توهم های خلق خواهم رفت !؟
امشب
باید پاره سنگ های بیشتری بردارم
سرم ,
به ضربه های این سنگ ها ,
معتاد شده است
واژه های تازه در حال تکامل هستند
می خواهم قبل از این آخرین سزارین
بی هیچ کورتاژی
جام زهر را
از دست سقراط بگیرم
و لاجرعه سر بکشم .
اکبر درویش . 6 آبان ماه سال 1393
که من گرفته ام
شب ها
چراغ ها را فوت می کنم
هفت بار به دور خود می چرخم
و پاره سنگ بر سر خود می زنم
تا واژه ها
مرا رها کنند
اما هر صبح
هزاران هزار کلمه
به جهان عرضه می شود
که انگار
من مادرشان هستم
و این نوزادان بی پدر
در راهی گام برمی دارند
تا با تبلور خود
مرا به جوخه ی بیداد بسپارند
پس قبول کنید
جام زهری را
که سقراط نوشید
به دست من نیز بدهید
اکنون می دانم
تبار شناسی من
تا پشت سقراط ادامه داشته است
انگار ,
مرا ,
سقراط آبستن بوده است
آن گاه که راه می رفت
به ماه خیره می شد
غرق در مکاشفه می شد
و با واژه ها همبستر می گشت
شاید سقراط
در عروج رویاهایش
می پنداشت
من یک گلادیاتور هستم
که در میدان رزم
هیچ کس نخواهد توانست
پشت مرا به خاک بمالد
خواب دیده بود
چه خواب ناباورانه ای
که هیچ کس پیش از او ندیده بود
و هیچ کس بعد از او نخواهد دید
شاید سقراط
در تلاوت واژه هایش
آواز می کرد
که من ,
هم رکاب دن کیشوت
به جنگ توهم های خلق خواهم رفت !؟
امشب
باید پاره سنگ های بیشتری بردارم
سرم ,
به ضربه های این سنگ ها ,
معتاد شده است
واژه های تازه در حال تکامل هستند
می خواهم قبل از این آخرین سزارین
بی هیچ کورتاژی
جام زهر را
از دست سقراط بگیرم
و لاجرعه سر بکشم .
اکبر درویش . 6 آبان ماه سال 1393
بگو که این روزها دروغ است
چه دروغ ها
که من گفتم
اما از صد راست
راست تر بود
و چه راست ها
که شنیدم
اما از صد دروغ
دروغ تر بود ...
اکنون می خواهم
همان کودکی باشم
که دل به دنیای دروغ خودش بسته بود
با این که شنیده بود
دروغگو دشمن خداست
تا آن کسی که راست های زندگی
حصاری شد
برای محبوس ساختنش
بگو که این رورها
دروغ است
یک دروغ بزرگ
که راست بودن این روزها
قفس رویاهای من شده است !
اکبر درویش . 7 دی ماه سال 1375
که من گفتم
اما از صد راست
راست تر بود
و چه راست ها
که شنیدم
اما از صد دروغ
دروغ تر بود ...
اکنون می خواهم
همان کودکی باشم
که دل به دنیای دروغ خودش بسته بود
با این که شنیده بود
دروغگو دشمن خداست
تا آن کسی که راست های زندگی
حصاری شد
برای محبوس ساختنش
بگو که این رورها
دروغ است
یک دروغ بزرگ
که راست بودن این روزها
قفس رویاهای من شده است !
اکبر درویش . 7 دی ماه سال 1375
۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه
بی قصه گو
کوبانی
کوبیده می شود
ما شاعر می شویم
درد واژه می کنیم
شعرهای مان را ...
سومالی
در گرسنه گی جان می کند
ما به هم می ریزیم
دل های مان می گیرد
فریاد می زنیم
هر جای جهان
اندوهی سیحه می کشد
ما به خشم می آئیم
بغض های مان را
ترانه می کنیم
اما
در این جا
وقتی پاییز
از ابرهای جهل و خرافه
لبریز باران های اسیدی می شود
شاعر کیست
تا واژه های درد را
دوره کند !؟
فقر ما را
در کدام کتاب جار می زنند
و درد ما را
چه کسی ترانه می کند
و قصه ی اسارت ما را
در کدام پیس نشان می دهند !؟
راستی که ما ,
مردمانی بی قصه گو هستیم !
اکبر درویش . اوایل آبان سال 1393
کوبیده می شود
ما شاعر می شویم
درد واژه می کنیم
شعرهای مان را ...
سومالی
در گرسنه گی جان می کند
ما به هم می ریزیم
دل های مان می گیرد
فریاد می زنیم
هر جای جهان
اندوهی سیحه می کشد
ما به خشم می آئیم
بغض های مان را
ترانه می کنیم
اما
در این جا
وقتی پاییز
از ابرهای جهل و خرافه
لبریز باران های اسیدی می شود
شاعر کیست
تا واژه های درد را
دوره کند !؟
فقر ما را
در کدام کتاب جار می زنند
و درد ما را
چه کسی ترانه می کند
و قصه ی اسارت ما را
در کدام پیس نشان می دهند !؟
راستی که ما ,
مردمانی بی قصه گو هستیم !
اکبر درویش . اوایل آبان سال 1393
عشق هم .....!؟
اول :
من
پیدا شدم
تا در عشق
گم شوم !
دوم :
بی سقف شدم
تا سقفی محکم
بر بالای سرت باشم
سوم :
از من
چنان دور شدی
که من گم شدم !
چهارم :
آغوش من
خالی ست
عشق را
آواز می کند .
پنجم :
با بوسه ای می شد
به معراج رفت
و به رسالت رسید !
ششم :
همه ی من
مرا سخت در آغوش بگیر
نه بهشت را می خواهم
نه به دوزخ راهی هست !
هفتم :
بخواب چشم من
بخواب چشم من
من از بیداری بی عشق
می ترسم !
هشتم :
در کجای این سفر
گم شدی
که من تنها شدم !؟
نهم :
عشق هم
ما را
نه مرهم
که زخم شد !
دهم :
نمی توان گفت
نمی شود گفت
نباید گفت
نشاید گفت
گفتنی های مرا
یازدهم :
اشک
صورت مرا خیس کرده است
می گویم :
مرد گریه نمی کند !
اکبر درویش . مهر ماه سال 1393
من
پیدا شدم
تا در عشق
گم شوم !
دوم :
بی سقف شدم
تا سقفی محکم
بر بالای سرت باشم
سوم :
از من
چنان دور شدی
که من گم شدم !
چهارم :
آغوش من
خالی ست
عشق را
آواز می کند .
پنجم :
با بوسه ای می شد
به معراج رفت
و به رسالت رسید !
ششم :
همه ی من
مرا سخت در آغوش بگیر
نه بهشت را می خواهم
نه به دوزخ راهی هست !
هفتم :
بخواب چشم من
بخواب چشم من
من از بیداری بی عشق
می ترسم !
هشتم :
در کجای این سفر
گم شدی
که من تنها شدم !؟
نهم :
عشق هم
ما را
نه مرهم
که زخم شد !
دهم :
نمی توان گفت
نمی شود گفت
نباید گفت
نشاید گفت
گفتنی های مرا
یازدهم :
اشک
صورت مرا خیس کرده است
می گویم :
مرد گریه نمی کند !
اکبر درویش . مهر ماه سال 1393
۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه
روزهایی بی هیچ اعتبار
اول :
باز پخش فیلمی هستم
که هیچ گاه
پخش نشد !
دوم :
در گور گذاشته اند
مرا
بی آن که
مرده باشم !
سوم :
من باخته ام
به دروغ
نقش برنده ها را
بازی می کنم !
چهارم :
حافظه ی من
زخمی ست
بی هیچ مرهم
بی هیچ امید !
پنجم :
باور می کنی
باور من
ناباور شده است !؟
ششم :
یک بار نمی میرم
روزی هزاران بار مردن را
لمس می کنم !!
هفتم :
گور مرا
آماده کنید
من پیش از مرگ
مرده ام !!
هشتم :
دوباره ی کسی هستم
که هیچ گاه
زندگی نکرد !
نهم :
مرگ
ای پایان تمام سختی ها
تو را صدا می زنم
عاشقانه
بازوانت را می خواهم
مرا سخت در آغوش بگیر !
دهم :
شب هایم
به شب رسید
کورتاژ کنید
رویای روز را .....
اکبر درویش . مهر ماه سال 1393
۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه
۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه
با من به بیعت بیا
می گویند شاعر
نیمی پیکارگر است
نیمی پیامبر
اما من
نه پیکارگر هستم
نه پیامبر
دیری ست سلاح بر زمین نهاده ام
و لباس عاشقی بر تن کرده ام
من سوره ی عشق
در دل دارم
و دشمن تمام دشمنی ها
دست دوستی دراز کرده ام
اگر پیکارگری عاشق می خواهی
و پیامبری دیوانه
با من به بیعت بیا
که من دست بیعت
از تمام پیامبران پیش از خود بریده ام
اکبر درویش . 16 مهر ماه سال 1393
نیمی پیکارگر است
نیمی پیامبر
اما من
نه پیکارگر هستم
نه پیامبر
دیری ست سلاح بر زمین نهاده ام
و لباس عاشقی بر تن کرده ام
من سوره ی عشق
در دل دارم
و دشمن تمام دشمنی ها
دست دوستی دراز کرده ام
اگر پیکارگری عاشق می خواهی
و پیامبری دیوانه
با من به بیعت بیا
که من دست بیعت
از تمام پیامبران پیش از خود بریده ام
اکبر درویش . 16 مهر ماه سال 1393
۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه
۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)