اولین : ما در درس زندگی ، مردود شده ایم و تمام آن چه را که آموخته ایم هیچ به کارمان نیامده است دومین : روزگاری ست که دروغ ، کلام راست روی لب ها شده است اکنون ، همه دروغ می گوئیم اما راست می گوئیم و آنان که راست می گویند ، دروغ می گویند ! سومین : زمین خودخواه ، به خود می بالد که می چرخد که ماه در گرد او در چرخش است تنها این را می بیند اما چشم هایش را باز نمی کند تا ببیند که او نیز ، آن چنان که در گرد خود می چرخد که ماه در گرد او می چرخد ، او نیز به دور خورشید می گردد ! چهارمین : باران های بهاری ، این زمین باکره را بارور سازید تا شاید فرزندی به این جهان هدیه کند که در آرزوی نجات نباشد که خود نجات دهنده باشد پنجمین : اگر حتی تمام شهوت خویش را ، در تن تکیده ی این زمان جاری سازیم ، باز هم ، امیدی به وجود نخواهد آمد تا بتواند به پاهای خسته ی ما ، نبض حرکت را هدیه کند آیا باید باور کنیم که به بن بست رسیده ایم !؟ ششمین : هان ، آی ، آی امیدهای ما ، اکنون در کدام افسانه به خواب رفته ای تا در نقالی ها ، تو را صدا کنیم تو را بیدار کنیم وقتی که هیچ امیدی به نجات نیست !؟ هفتمین : همیشه میان دو هیچ به زنجیر کشیده شده ایم اما می اندیشیم که زندگی می کنیم ! اکبر درویش . بهار سال ۱۳۷۸ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر