۱۳۹۹ دی ۲۰, شنبه

چه روزگاری شد !؟

کارستان های ما بی کار ماند بی تدبیر بی سود و ثمر و بارستان های ما ، بی بار خشک و پژمرده چون کویر برهوتی سوت و کور و بی انتها و مترسک ها ، به جای منجی ها در همه جای جهان سبز شدند چه روزگاری شد قرن سلطه و آتش مسلسل ها صدای گلوله ها و انفجار انفجار در مغز انسان ها و جهل و تاریکی ، بر جهان ما حکم می راند سایه ای عجیب بر زمین افتاد دست ها لمس شدند و‌پاها از زانو شکستند زبان ها لال مونی را پیشه کردند تا در گوش ها پر از موم شود و بر چشم ها ، ماسک زدیم ! خفه می شدیم هر روز خفه می شدیم ایستاده می مردیم و دیگر خواب یک پرواز ، به رویاهای مان روشنی نمی داد خود را فراموش کرده بودیم و در زیر چتر نسیان ، در آرزوهای مان ، قدم در جا می زدیم رائدان دروغین ، نغمه ی وحدت سر می دادند و ما روز به روز تفرقه را با صدای بلند ، در سرودهای صبحگاهی می خواندیم دیگر از عشق از محبت از دوست داشتن ، نشانی نمانده بود خنجرهای کینه و خشم خود را ، در قلب یکدگر فرو می کردیم و بر پای صلیب یاران ، به رقص و پایکوبی می نشستیم ! چه روزگاری شد تقسیم کردن ، مفهوم تازه ای گرفت یک با هزار برابر شد حاصل جمع ها تغییر کرد و زمین زندانی شد که چون گورستان می بلعید و هیچ سیر نمی شد بی قانونی ، قانونی شد که بر جهان حکم می راند مارمولک ها ، دانیاسورهایی شده بودند که مستانه عربده سر می دادند چه روزگاری شد وحشت ترس و اضطراب ، جیره ی روزانه ی ما شده بود و ما دلخوش بودیم که آیا یک روز ، دوباره دست هم را خواهیم گرفت تا بی توهم ، بی هیچ خشم و کینه ای در آئینه برقصیم آه ، این آتش زیر خاکستر، کی دوباره شعله ور خواهد شد تا من باور کنم خواب افشنگ هایی را ، که از برگ ها فرو ریختند تا به دریا سلام کنند !؟ اکبر درویش . دی ماه سال ۱۳۹۹ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعر #شعر_زمانه



 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر