۱۳۹۹ بهمن ۲, پنجشنبه

در تبعید

 بر روی پاهای خود ،

می چرخیدم می رقصیدم در باد در طوفان حیران سرگردان اما هیچ دستی نبود تا دست های مرا بگیرد تا نعره های دردمندانه ی مرا ، لبیک گوید آواز می خواندم با صدای بلند داد می زدم هوار می زدم از دردها از رنج ها از اضطراب هایی که بر من سایه انداخته بود اما تمام گوش ها ، از موم پر شده بود و هیچ کس صدایم را نمی شنید می دیدم با چشم های از حدقه در آمده اما فقط تاریکی بود تا بی نهایت تا آن سوی ابدیت نه کسی مرا می دید نه رائدی به رویاهای من پا می نهاد یاس بود یاس مطلق در قلق که همه جای زمین را پوشانده بود نه پرنده ای پرواز می کرد نه قناری ای آواز می خواند روزگار بی رحمی بود زمین بی هوده به دور خود می چرخید و انسان ، انگار طعمه ای بود که برای سیر کردن گورها پدید آمده بود خسته بودم نا امید مفلوک ناتوان هر چه به اطراف نگاه می کردم ، فقط برهوت بود تا بی نهایت تا آن سوی ابدیت صدا زدم خدا را دوباره صدا زدم اما ، هیچ جوابی نمی شنیدم ناگهان ، آغوش گرم و مهربانی به رویم گشوده شد شیطان بود با لبخندی از روی همدردی سخت در آغوشش فرو رفتم تا این دوران ناخواسته ی تبعید را ، در پناه او ، پایان دهم ! اکبر درویش . دی ماه سال ۱۳۹۹ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعر #خدا#شیطان#برهوت



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر