چه لحظه ای بود
لحظه ی بلوغ گیج شده بودم انگار مولکول مولکول تنم ، به جشن آبی رودها می رفت تا دریا شود تا رویای بزرگ شدن ، که سال ها ، در ذهن من ، بالا و پایین می رفت می خواست شکل بگیرد آیا من بزرگ شدم !؟ بزرگ شدن پر از درد بود پر از رنج در برکه ی آگاهی ، در حیطه ی شعور ، دست و پا می زدم و صداهایی که ، خشن بود بی رحم بود وحشی بود در من هراس ایجاد می کرد دوست کیست دشمن کدام است من هنوز دلم می خواهد با سنگ ، شیشه ی خانه ها را بشکنم من هنوز دلم می خواهد زنگ در خانه ها را بزنم و فرار کنم بزرگ شدن ، یک رویا نبود کابوسی بود که زندگی مرا سیاه کرد حالا زوزه ی گرگ ها را می فهمم حالا می دانم که سلول ، چقدر تنگ و تاریک است حالا می فهمم که جنگ ، که قتل عام که کشتار که بی عدالتی ، جهان را به ویرانی کشیده است من هنوز دلم می خواهد هفت سنگ بازی کنم و روی نرده ها راه بروم و زیر چشمی به دخترهای زیبا نگاه کنم و وقتی تنها می شوم ، با ماهی های حوض حیاط درد دل کنم بزرگ شدن ، یک رویا نبود کابوسی بود که مرا در باتلاقی فرو برد که هر چه دست و پا می زنم ، راه خلاصی نمی یابم که بیشتر فرو می روم اکنون دردها را احساس می کنم رنج ها را درک می کنم و با مصیبت های روزگار آشنا شده ام کاش می شد دوباره ، به دوران قبل از بلوغ برگردم ! اکبر درویش. بهمن ماه سال ۱۳۹۹ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش#شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعر #شعر_نو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر