کدام پرنده
از قفس پر کشید و آواز خواند : بهار... بهار... بهار...!؟ من زمستانی ام سرد و یخ بسته در برهوت افول با بهار بیگانه زاده ی قریه ای که تمام فصل هایش ، یخبندان بوده است و جز زمستان، هیچ فصلی را تجربه نکرده است من زمستانی ام محدود شده ام به درها و دیوارها درهایی همیشه بسته و دیوارهایی ، که تا سقف آسمان می رسد در قریه ی من ، خورشید هرگز طلوع نکرده است من روشنی را نمی شناسم من نور را ندیده ام همیشه تاریکی بوده است و هیچ گاه آواز پرنده هارا ، با گوش های خود نشنیده ام آیا می شود روزی ، درها شکسته شود و دیوارها فرو ریزد تا خورشید ، در قریه ی تاریک من ، طلوع کند تا هم آواز آن پرنده شوم که از قفس پرید و آواز خواند : بهار... بهار... بهار...!؟ اکبر درویش. دی ماه سال ۱۳۹۹ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش#شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعروقتی برای گفتن هزاران حرف داری , وقتی تنها با گفتن می توانی آرامش از دست رفته ات را به دست بیاوری تا بتوانی دوباره پنجه در پنجه ی این زندگی بیندازی , شعر بیانگر احساسات من در این گفتن است که من جز شعر گفتن نمی دانم ..که حتی وقتی سکوت می کنم با شعر سکوت می کنم و این سکوت من فریاد ناگفته های من است اکنون شعرها و دیگر نوشته های من که اگر فریاد من بوده اند اما از سکوت من الهام گرفته اند با کسانی که نه تنها درد مشترک داریم بلکه باید راه مشترک داشته باشیم تا دست در دست هم به سوی جهان مهربانان برویم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر