۱۳۹۴ خرداد ۱, جمعه

خدا آلزایمر گرفته بود

کودک تنها
سر بر دیوار گذاشت
خدایش ,
پشت پنجره جا مانده بود
و دیوارها ,
بالا می رفت
و پل ها می شکست
و صدای عو عوی گرگ ها
شب های تاریک را
به درد می آورد
کلاغ ها غار غار کردند
شب زخمی ,
کدام نطفه را
در کدام رحم
به انتظار نشسته بود
که خدا چشم هایش را بست
که خدا پنجره ها را شکست
که خدا غربت را آفرید !؟
آیا شب نشینی فرشته ها بود
می نوشیدند به سلامتی شیطان
که انسان را سجده نکرده بود ؟
کودک تنها
سر بر دیوار گذاشت
خدایش ,
مانند بادبادکی
در هوا رها شده بود
و درها خدا شدند
و دیوارها خدا شدند
و پنجره های بسته خدا شدند
و چون چشم هایش را باز کرد ,
انحطاط طناب های پاره را
زندگی یافت
می توان خندید
به خود
به زندگی
به این آغاز پر از پایان بی آغاز
سوره های ناب نازل می شود
از زخم
از رنج
از درد
از این شب منفور
که نشانه رفته است
تمام زندگی را
در فریاد
در اندوه
اما آیا
غار غار کلاغ ها
فصل های بی اعتمادی را
به میهمانی باران خواهد برد ؟
انگار تمام دست ها ,
خنجر شده باشند
و تمام قلب ها
سنگ شده باشند
و خدا ,
دچار توهم شده باشد
بیماری فراموشی گرفته باشد
و فراموش کرده باشد
چه بیماری وحشتناکی ست
آلزایمر را می گویم
آلزایمر را می گویم
و خدا
آلزایمر گرفته باشد !!
کودک تنها
سر بر دیوار گذاشت
خدایش ,
آلزایمر گرفته بود
به یاد نمی آورد
به یاد نمی آورد
و او پنجره ها را می خواند
شاید باز شوند
و درها را صدا می کرد
شاید گشوده شوند
و آن بادبادک را
که در آسمان گم شده بود !!
اکبر درویش . 26 اردی بهشت سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر