دردی را ،
من بر دوش خود حمل می کنم
که کوه هم عاجز است
از برداشتن این درد
و اگر اشک های چشم مرا ،
بخواهید در حساب و کتاب خود بیاورید ،
از دریای خزر بیشتر خواهد شد
بارها گفته ام
من زندگی نمی کنم
این زندگی ست که بر من سلطه دارد
و من در زیر پنجه های خشن اش
خورد و نابود می شوم
کاش اسطوره ای بودم
که می شد در کلام من ،
مفهوم دقیق تمام حرف ها را فهمید
اما نه زئوس به دیدار من آمده است
نه هرکول ،
که در عمق اندوه من ،
به بند کشیده شده است
و قلبش را ،
هر روز هدیه ی لاشخوران می کند
و باز فردا ،
با قلبی لبریز از عشق ،
در کوه تنهائی خود
پاهایش به زنجیر
دست هایش به زنجیر
باز قلب عاشق خود را ،
شاهد است
که خوراک لاشخوران می شود
ای کاش
می توانستم اسطوره ای باشم
و پیام رهائی را ،
در تمام زمین جار می زدم
اما ،
تنها نقش سیاه آفرودیت ،
گاهی از پیش چشمانم گذر می کند
و عشق ،
که همیشه می پنداشتم
مرهم زخم من است
چون نمک بر زخم من پاشیده می شود
چه را گواه بگیرم ؟
سادگی من
و صداقت من ،
هیچ گاه بندهای نجات من نبوده اند
من در دنیایی زندگی می کنم
که باران دروغ وزیدن گرفته است
و مردمی را می بینم
که همه ماسک بر صورت نهاده اند
و خود را در پشت نقاب های شان مخفی کرده اند
اینگونه است
که اشک هایم را پنهان می کنم
و می خندم
نه آن که چیزی برای خندیدن وجود داشته باشد
تنها می خندم
تا شاید
به دیگران امید دهم
تا زورق ناامیدی را ،
به ساحل نجات برسانند
چه می گویم
انگار توهم زده ام !
اکبر درویش . شهریور ماه سال ۱۴۰۲
#akbar#darvish#akbardarvish# #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر_اجتماعی #شعر_روز
من بر دوش خود حمل می کنم
که کوه هم عاجز است
از برداشتن این درد
و اگر اشک های چشم مرا ،
بخواهید در حساب و کتاب خود بیاورید ،
از دریای خزر بیشتر خواهد شد
بارها گفته ام
من زندگی نمی کنم
این زندگی ست که بر من سلطه دارد
و من در زیر پنجه های خشن اش
خورد و نابود می شوم
کاش اسطوره ای بودم
که می شد در کلام من ،
مفهوم دقیق تمام حرف ها را فهمید
اما نه زئوس به دیدار من آمده است
نه هرکول ،
که در عمق اندوه من ،
به بند کشیده شده است
و قلبش را ،
هر روز هدیه ی لاشخوران می کند
و باز فردا ،
با قلبی لبریز از عشق ،
در کوه تنهائی خود
پاهایش به زنجیر
دست هایش به زنجیر
باز قلب عاشق خود را ،
شاهد است
که خوراک لاشخوران می شود
ای کاش
می توانستم اسطوره ای باشم
و پیام رهائی را ،
در تمام زمین جار می زدم
اما ،
تنها نقش سیاه آفرودیت ،
گاهی از پیش چشمانم گذر می کند
و عشق ،
که همیشه می پنداشتم
مرهم زخم من است
چون نمک بر زخم من پاشیده می شود
چه را گواه بگیرم ؟
سادگی من
و صداقت من ،
هیچ گاه بندهای نجات من نبوده اند
من در دنیایی زندگی می کنم
که باران دروغ وزیدن گرفته است
و مردمی را می بینم
که همه ماسک بر صورت نهاده اند
و خود را در پشت نقاب های شان مخفی کرده اند
اینگونه است
که اشک هایم را پنهان می کنم
و می خندم
نه آن که چیزی برای خندیدن وجود داشته باشد
تنها می خندم
تا شاید
به دیگران امید دهم
تا زورق ناامیدی را ،
به ساحل نجات برسانند
چه می گویم
انگار توهم زده ام !
اکبر درویش . شهریور ماه سال ۱۴۰۲
#akbar#darvish#akbardarvish# #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر_اجتماعی #شعر_روز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر