دل ،
در گرو کدام رویاست شب و روز خواب ندارد بی تاب است غمگین است و در انتظار... ؟ من ، دست هایم را بسته می بینم انگار بر پاهایم ، پابندی ست و قفلی، به بزرگی بودن بر لب هایم سنگینی می کند مگر چه خواسته ام جز دوست داشتن جز همصدا بودن که میله های سلول ، روزگار من شده است !؟ آه ، ای دریا کاش پرنده ای بودم که بر فراز تو آزادانه پرواز می کردم کاش ماهی کوچکی بودم که می توانستم از برکه ها گذشته رودها را پشت سر گذاشته تا تو را زیارت کنم کاش هر روز هر صبح ، به خورشید سلام می گفتم و با شب خوش به ماه ، به خواب می رفتم و زندگی ، دری را به روی من می گشود که می توانستم هر صبح ، با هزاران رهگذر دیگر ، به خوشبختی سلام کنم افسوس بندهای اسارت ، روزگار سیاهی را ، برای ما رقم زده است ! اکبر درویش . شهریور ماه سال ۱۳۹۹ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #اجتماعی #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصروقتی برای گفتن هزاران حرف داری , وقتی تنها با گفتن می توانی آرامش از دست رفته ات را به دست بیاوری تا بتوانی دوباره پنجه در پنجه ی این زندگی بیندازی , شعر بیانگر احساسات من در این گفتن است که من جز شعر گفتن نمی دانم ..که حتی وقتی سکوت می کنم با شعر سکوت می کنم و این سکوت من فریاد ناگفته های من است اکنون شعرها و دیگر نوشته های من که اگر فریاد من بوده اند اما از سکوت من الهام گرفته اند با کسانی که نه تنها درد مشترک داریم بلکه باید راه مشترک داشته باشیم تا دست در دست هم به سوی جهان مهربانان برویم .
۱۳۹۹ مهر ۲۸, دوشنبه
۱۳۹۹ مهر ۲۱, دوشنبه
برادر نمی خواهم !
برادر ؟
نه ! برادر نمی خواهم وقتی برادری ، هنوز به خون برادر آلوده می شود وقتی هنوز دشنه ، در دست قابیل است و هابیلیان ، قربانیان همیشه ی تاریخ ! برادر نمی خواهم همراه می خواهم همدرد می خواهم کسانی را ، که درد مشترک داریم تا دست ، در دست هم بگذاریم و همه تشنه وار ، در جستجوی عدالت باشیم برادر نمی خواهم در جستجوی کسانی هستم که دست در دست هم بگذاریم برای ساختن یک دنیای تازه دنیایی آزاد دنیایی آباد تا به مساوات برسیم و ندای صلح و آشتی را ، در تمام جهان جار بزنیم ! اکبر درویش. امرداد ماه سال ۱۳۹۹ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #درد_معاصر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر۱۳۹۹ مهر ۲۰, یکشنبه
ما همه محکوم هستیم !
نان و شراب را ،
از میز شام آخر عیسی به یغما بردند چه مکر بی رحمانه ای !! تا این شام آخر ، امتداد یابد تا همیشه تا همیشه ی تاریخ تا شراب خون عیسی ، در روح ها جاری نشود تا نان عیسی که باید به مساوات بین همه تقسیم می شد ، گرسنه گی را ، در جهان حاکم کند اکنون گزمه ها می آیند با خنجری در دست سرمست از پیروزی تا خیل گرسنه گان را ، که هنوز از خون عیسی سرمست نشده اند که برای لقمه ای نان تن به هزار مصیبت سپرده اند که عدالت را نچشیده اند به اریکه ی جلجتا ببرند ما همه محکوم هستیم برادران دلتنگ که دردی مشترک ما را به هم پیوند زده است ما همه محکوم هستیم صلیب های اسارت مان را ، بر دوش بکشیم اکنون که قیصر می تازد و فریسیان ، سرمست از جهالت مردم مست از این دزدی هشیارانه ، می خواهند همه را بر صلیب بیاویزند من اولین قربانی نیستم تو اولین قربانی نیستی ما همه ، که زخمی مشترک بر دل و جان داریم قربانی این توطئه هستیم فریسیان فرمان داده اند و حکم محکومیت ما را امضا کرده اند اکنون گزمه ها ، جیره خواران مست ، صلیب ها را آماده می کنند زمان مصلوب شدن ماست امروز من فردا تو و روز دیگر ، نوبت کس دیگر !! اکبر درویش . شهریور ماه سال ۱۳۹۹ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #اجتماعی #شعر_زمانه#شعرهای_اکبر_درویش #شعر_نو۱۳۹۹ مهر ۱۹, شنبه
مرغ سحر ناله سر کن
مرغ سحر ،
با صدای بلند تا صبح ناله کرد اما ناله ی او را ، کسی نشنید آن چنان ناله کرد که به صبح نرسید شب تاریک ماند اما صدای او ، جاودانه شد تا داغ ما را ، تازه تر کند داغ رسیدن به صبح را به روشنی را ... اکنون ، زمان ماست که ناله ی او را ، بشنوم تا از شب سیاه بگذریم تا به صبح روشن برسیم مرغ سحر ، پر گرفت کوچ کرد تا دیگر مرغ های آوازه خوان ، با آواز های خود شب های تاریک را ، به پشت سر بگذارند تا خورشید از پشت فلق ، سر بیرون کشد اکبر درویش. ۱۹ مهر ماه سال ۱۳۹۹ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #اجتماعی #شعرهای_اکبر_درویش#شعر_نو#محمد_رضا_شجریان۱۳۹۹ مهر ۱۸, جمعه
من فرزند ایرانم !
من فرزند ایرانم
این سرای امید که افسوس گرد ناامیدی را کنون بر خاک آن پاشیده اند سربلند خواهی ماند ایران اگر چه دشمنت ، شمشیر را از رو بسته باشد سر بلند خواهی ماند چنگیز ها و تیمورها اسکندرها و قوم تاتار ، نتوانستند تو را از پای در آورند سر بلند خواهی ماند ایران تو یادگار کوروش و داریوش هستی وارث پندار نیک کردار نیک و گفتار نیک تن به اسارت نخواهی داد تو آوازه خوان آزادی هستی عدالت ، از تو معنا گرفته است سر بلند خواهی ماند ایران ای موطن حافظ و سعدی ای مامن رباعیات خیام ای شاهکار فردوسی دوباره در تو ، شعرها سبز خواهند کرد حماسه ها تکرار می شوند و ما خواهیم خواند : آوازه خوان ، لبریز از احساس است نه آواز ! من فرزند ایرانم این سرای امید که دست ها را ، در دست هم خواهد گذاشت و مشت های گره کرده را ، به اتحاد خواهد خواند تا همه هم آواز شوند : ایران ای سرای امید ناامید مشو خورشید ، در پس این شب سیاه ، دوباره می تابد ! اکبر درویش . ۱۸ مهر ماه سال ۱۳۹۹ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #ایران#محمد_رضا_شجریانو صدایی که در بند ماند جاودانه شد !
سبز بود
شاداب چون درختی تنومند در سرزمین عشق ! صدایش ، سرود دهان های بسته و حرف های ناگفته سال ها چون مرغ سحر ، با صدایی رسا ناله می کرد هر چند ، گاهی می شنیدیم و گاهی هم نمی شنیدیم و در فوران آتشفشان ، در خیابان های پر هیاهو ، خس و خاشاک را مفهومی تازه بخشید بزرگ بود از سلاله ی ایثار و رفت تا کوچک مردان به خواب رفته را ، سرود بیداری بیاموزد اکنون ، تفنگ را بر داریم یا بر زمین بگذاریم نمی دانم اما می دانم مشت های مان هوار خواهند کشید بزرگ بود اما ، ما را تنها گذاشت تا بزرگی را بیاموزیم تا عشق به این سرزمین را این دیار دلیران را ایران را ، در تمام جان ها جار بزنیم این شد که در ما زنده شد از نو خودش صدایش که چه شیرین و پر شور می خواند : از ایران از این مرز دلیران که آزادگی را ، رسم خود می دانست اکبر درویش . ۱۷ مهر ماه سال ۱۳۹۹ #akbar #darvish #akbardarvish #شعر#شعر_نو#شعر_اجتماعی#شعرهای_اکبر_درویش#اکبر#درویش#اکبر_درویش#مرغ_سحر#محمد_رضا_شجریان#فی_البداهه۱۳۹۹ مهر ۱۷, پنجشنبه
به انتظار کدام معجزه !؟
روزهای سکون
یاس
نا امیدی
و امید های کوچکی ،
که گاهی می لرزاند
دل ها را
چون شقایق هایی
که تک و توک ،
در گوشه ای از دشت
خود نمایی می کنند
روزهای در حبس
در تردید
با بار چه کنم ها
و چه نکنم ها
چگونه راه های بسته ،
باز می شود
آیا پلی هست
تا از آن گذشت
یا باز ،
باتلاق ها ،
دهان گشوده اند
و مرداب ها ،
در انتظار بلعیدن !
گاهی نسیمی
بادی
جرقه ای
شعله ای
آتشی شعله ور می شود
اما طوفان موذی ،
گرد خاموشی می پاشد
و خیابان ها ،
به عزا می نشینند
در مایع های سرخ رنگ خون !
به انتظار کدام معجزه ،
روزها را شب
شب ها را به صبح می رسانیم
ما که خود ،
بذرهای معجزه هستیم
و دست های مان ،
در دست یکدیگر ،
پرا از راز می شود
لب های مان گشوده می شود
و فریادهای مان ،
می تواند غریو تازه ای
در آسمان بیندازد !؟
روزهای سکون
روزهای در حبس
و قفلی بر دهانم
تا بگویم
نمی توانم داد بزنم
و زانویی روی گلویم
تا بگویم
نمی توانم نفس بکشم !
اشتراک در:
پستها (Atom)