۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

به بهار فکر کن

پاییز بود
که چراغ ها را خاموش کردیم
و آن آخرین برگ زرد را
با بی رحمی از شاخه چیدیم !؟
یک روز می آید
که باور می کنیم
دیگر بهار هم نخواهد بود
و حتی یک جوانه
بر تنه ی خشک یک درخت
نخواهیم دید
وقتی که هم را در آغوش نمی گیریم
تا گرم شویم
تا زمستان مان را
داغ کنیم
تا یخ ها را آب سازیم !
و نوروز
پیرمردی خواهد شد
که در گوشه ی قبرستان
سر بر زانوی خود گذاشته است
و مرثیه می خواند
بگذار هم را بغل کنیم
اگر گرم شویم
این سرمای لعنتی خانمانسوز
تمام می شود
و زمستان می رود
آن گاه شاید بهار را
در آغوش همدیگر ببینیم
وقتی دست های مان جوانه می زنند
وقتی قلب های مان شکوفه می دهند
و میوه ها
در احساس ما خواهند رسید
به بهار فکر کن
به جوانه زدن شاخه ها
به گل دادن
و رسیدن میوه ها
میوه ها را میان خود قسمت خواهیم کرد
و سهم هر کس را خواهیم داد
به بهار فکر کن ... !!
اکبر درویش . 8 اردی بهشت 1395

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر