۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۱, جمعه

دریا باش


عشق را ...


این سکوت


کاش می توانستیم


درد می کند ایمان من


چه فکر می کردم و چه شد !؟


آن چه یافت نمی شد !!


چه فریب دردآلودی !؟


اعتماد چیز خوبی نیست !


دنیا مرا ببین


۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

بیشتر حسادت کن !!


این میوه ی ممنوع


فردا خیلی دیر است !


باید عاشق تر شویم


دوستم داشته باش


ماندن دیگر چنگی به دل نمی زند


۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

من برای خودم زندگی می کنم نه برای دیگران !


خالی شده ایم !!


دریغ !!


به عزای خود بنشینیم


راه گریز ... !!


خالی شده ایم !!


۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

عدالت نیست !!

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
گفت :
هر آن که دندان دهد ,
نان دهد
گفتم :
تو که مرا دندان داده ای
پس نان کو ؟
دندان های مرا گرفت
تا نان ندادن خود را
توجیحی داشته باشد !!
حاشا
حاشا
به کدام عدالت ,
دل خوش کرده ایم
روزگار بی عدالتی ست
نه زمین عدالت دارد
نه آسمان !!
نگاهی به شکم های سیر بینداز
که از پرخوری ,
دارند می ترکند
و شکم های خالی را ,
نیز نظاره کن
که قار و قور گرسنه گی شان
گوش فلک را پر کرده است
و تفاوت دارا و ندار را
که از زمین تا آسمان بیشتر است
همه جا ظلم است
همه جا تبعیض است
و در زیر شلاق استبداد و استثمار ,
گرده ی انسان هایی گه به بند کشیده شده اند
خم شده است
و عدالت نیست
و عدالت نیست !!
اکبر درویش . 28 اردی بهشت ماه سال 1395

حمایت از " ترنس سکشوآل " ها ...


این بغض لعنتی !!


قاتل گریخته است


زندگی نردبانی پوسیده بیش نیست !


می خواهم قول زنانه ی تو را باور کنم


مرا صدا بزن


کوروش آسوده نخواب


۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

همین را می خواستی !؟

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
همین را می خواستی
که حوا وسوسه شود
تا سیب را بچیند
تا آدم فریب بخورد
و سیب را گاز بزند
تا با خیال راحت
با وجدان آسوده
بتوانی این جفت عریان را
با خفت و خواری
با درد و رنج
از بهشت بیرون کنی ؟
می دانم
همین را می خواستی
تمام نقشه ها را
جوری کنار هم چیدی
تا به کام دل خود برسی
تا بتوانی برهانی داشته باشی
تا این نقشه ی شوم را
انجام دهی
اکنون آسوده باش
به کام دل رسیدی
و فرزندان آن ها
در این برهوت ناکجاآباد
با فقر و بدبختی
با درد و رنج
و با دنیایی مصیبت
تقاص این نقشه ی شوم تو را پس می دهند .
اکبر درویش . 26 اردی بهشت ماه سال 1395

آغوش تو را می خواهم !

آغوش تو را می خواهم !
=================
از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

وسوسه شو
از جایت بلند شو
به سمت آن درخت برو
و سیب را بچین

تامل نکن
درنگ نکن
گوش به حرف خدا مده
سیب را بچین
سیب را ...

اصلا بگذار
با هم وسوسه شویم
با هم برخیزیم
و با هم سیب را بچینیم
و با هم ,
سیب را ,
گاز بزنیم

من تو را می خواهم
آغوش تو را می خواهم
آغوش بی دغدغه ات را
حتی اگر از بهشت بیرون شویم
حتی اگر دیگر به بهشت باز نگردیم

راست گفته اند
آغوش زن ,
بی دغدغه ترین آغوش دنیاست
و آغوش مرد ,
امن ترین نقطه ی هستی

می خواهم در پیش چشمان خدا
بی هیچ شرمی
تو را در آغوش بکشم
و ببوسم

بهشت من
آغوش توست
پس دست به دست من بده
تا با هم
این میوه ی ممنوعه را
از درخت بچینیم
و در دهان هم بگذاریم .

اکبر درویش . 24 اردی بهشت سال 1395

سیب را , ...

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
سیب را , ...
من نچیدم
تو نچیدی
او نچید
سیب را , ...
ما نچیدیم
شما نچیدید
ایشان نچیدند
سیب را , ...
زنی چید
که خدا
در درونش وسوسه کرده بود
سیب را , ...
مردی گاز زد
که خدا
ساکن قلبش شده بود
سیب را , ...
حوا چید
با دست آدم
و آدم گاز زد
در دست حوا
اکنون ,
ما مردمانی که
در این داستان هیچ نقشی نداشتیم
با کشیدن بار دردها و رنج ها
بر دوش مان
تاوان این ماجرا را می دهیم
تا ثابت شود
که عدالت ,
هیچگاه وجود نداشته است !
اکبر درویش . 25 اردی بهشت سال 1395

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

تنهایی معنا گرفت !


تو را پیدا کرده ام !


مرا ببوس


می خواهم شاعر شوم


چه راه دشواری را در پیش داریم


۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

عصیان

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
گفت : " خدا "
گفتم :
من خدایی را می شناختم
که وقتی مادر مرد
همراه مادر به خاک سپرده شد
که او هم تنها
مادر بود که صدایش می کرد
که التماسش می کرد
که به درگاهش گریه و زاری می کرد
چون کسی را نداشت
چون فریادرسی را نداشت
اما یک بار ندیدم
که خدا
جواب او را بدهد
من هم آن خدا را
بارها و بارها صدا کردم
التماسش کردم
به درگاهش ضجه و زاری کردم
اما هیچگاه از او جوابی نشنیدم
خدا کجاست ؟
این زندگی
اندازه ی کافی
رنج آور و مصیبت بار است
پیشنهاد می کنم
انتحار دسته جمعی را
تا نسل انسان
این موجود بدبخت و درمانده
از روی زمین پاک شود !
چه درد وحشتناکی
چه رنج خانمانسوزی
کوه ها نپذیرفتند
دریاها نپذیرفتند
و انسان
این موجود احمق خودخواه ناتوان
پذیرفت
تا این درد و رنج را بر دوش بکشد !
نمی خواهم ببینم
چشم هایم را از حدقه در می آورم
تا کور شوم
تا دیگر هرگز نبینم
نمی خواهم حرف بزنم
زبانم را از حلقومم در می آورم
من سال هاست نگفته ام
من تنها سکوت کرده ام
من تنها خفقان گرفته ام
نمی خواهم دیگر بشنوم
گوش هایم را از موم پر می کنم
و دوست نمی دارم
این دنیا را
که خدایش میان مردمانش
تبعیض را جاری کرده است
من خدایی را دوست دارم
که بتواند عدالت را در زمین حاکم کند
پیشنهاد می کنم
طوماری تهیه کنیم
همه پای آن امضا بزنیم
و از خدا بخواهیم
تا جای خود را
با خدای دیگری عوض کند
خدایی دیگر
خدایی بهتر
خدایی بیاید
که وقتی صدایش می زنی
با عشق جواب دهد
مهربان باشد
گره ها را باز کند
دردها را مداوا کند
که بتواند فقر و بدبختی را از روی زمین بردارد
که دشمن زندان و شکنجه باشد
که اعدام را محکوم کند
که هر روز آنقدر از مساوات آواز بخواند
تا مساوات در زمین برقرار شود
این خدا
که تنها شاهد ناله و اندوه انسان است
که جواب نمی دهد
که به ریش مردم می خندد
نمی تواند گره ای از کار کسی باز کند
این است که دنیا
به کام زورمند و زرمندان شده است
و خون دل می خورند
مردمی که دچار مصیبت و فقر و نابرابری هستند
خدایی دیگر می خواهم
خدایی بهتر
خدایی عاشق ...
اکبر درویش . 15 اردی بهشت سال 1395

گلوله ها را صدا می زنم !

وقتی گلوله ,
با تنت
آشنا می شود ,
چه احساسی پیدا می کنی ؟
به دنبال این احساس ,
روانه شده ام !
آی تنم
آی , .....تنم !!
گلوله می خواهد
گلوله های بی شمار
گلوله های پی در پی
در یک صبح ,
که تازه خورشید طلوع می کند
که تازه دارد آسمان ,
روشن می شود
که هنوز ,
هوا روشن روشن نشده است !
چشم هایم را نبندید
می خواهم
چشم هایم ,
باز باشد
تا شاهد باشم
گلوله باران این تن خسته را ...
کاش می شد
که خود فریاد بکشم
و فرمان شلیک را بدهم
و به تمام گلوله هایی
که با تنم آشنا می شدند ,
سلام می گفتم
و تمام قطره های خونی
که از تنم جاری می شدند ,
روی زمین
عکس قلب می کشیدند
خط می شدند
نوشته می شدند :
زنده باد آزادی
زنده باد عدالت
و زنده باد مردم !!
به دنبال این احساس ناب ,
روانه شده ام
گلوله ها ,
شما را صدا می زنم !
اکبر درویش . 20 اردی بهشت سال 1395