هی
شاهزاده خانوم
که سوار بر اسب آرزوها
از این جنگل می گذری
این جنگل
پراز دیو و دد است
زود خورده می شوی
راحت کشته می شوی
آسون قربانی می شوی
افسار اسبت را به دست من بده
من پیرم
زانوانم از توان افتاده است
چشم هایم کم سو شده است
اما هنوز سودای خوشبختی تو را در سر دارم
شاهزاده خانوم
که سوار بر اسب آرزوها
از این جنگل می گذری
این جنگل
پراز دیو و دد است
زود خورده می شوی
راحت کشته می شوی
آسون قربانی می شوی
افسار اسبت را به دست من بده
من پیرم
زانوانم از توان افتاده است
چشم هایم کم سو شده است
اما هنوز سودای خوشبختی تو را در سر دارم
هی
شاهزاده خانوم
نترس
خودت را به من بده
تمام خودت را
جسمت
روحت
و قلبت را
تا از تو توان بگیرم
شاهزاده خانوم
نترس
خودت را به من بده
تمام خودت را
جسمت
روحت
و قلبت را
تا از تو توان بگیرم
هی
شاهزاده خانوم
به من اعتماد کن
من راه بلد این راه پر خطر هستم
اما از توان افتاده ام
خودت را به من بده
تا سرشار انرژی شوم
تا تو را سالم
تا تو را به سلامت
از این جنگل وحشی گذر دهم
شاهزاده خانوم
به من اعتماد کن
من راه بلد این راه پر خطر هستم
اما از توان افتاده ام
خودت را به من بده
تا سرشار انرژی شوم
تا تو را سالم
تا تو را به سلامت
از این جنگل وحشی گذر دهم
آن سوی این جنگل
شهری ست
آذین بسته اند برای تو
در انتظار تو
وقتی به سلامت به شهر رسیدی
وقتی تاج زیبایی را
بر سرت گذاشتند
وقتی وارد کاخ آرزوهایت شدی
خواهی دید
همه آن چه به من داده ای را
به تو برگردانده ام
قلبت را
روحت را
و جسمت را
شهری ست
آذین بسته اند برای تو
در انتظار تو
وقتی به سلامت به شهر رسیدی
وقتی تاج زیبایی را
بر سرت گذاشتند
وقتی وارد کاخ آرزوهایت شدی
خواهی دید
همه آن چه به من داده ای را
به تو برگردانده ام
قلبت را
روحت را
و جسمت را
شاد و خندان
سرمست از غرور
نگاهی به اطراف می اندازی
و به یاد این پیرمرد می افتی
که راه بلد تو بود
که تو را از دست گرگ های گرسنه
نجات داد
که بار خستگی های تو را بر دوش کشید
که تو را سالم و سلامت
به خانه ی آرزوهایت رساند
سرمست از غرور
نگاهی به اطراف می اندازی
و به یاد این پیرمرد می افتی
که راه بلد تو بود
که تو را از دست گرگ های گرسنه
نجات داد
که بار خستگی های تو را بر دوش کشید
که تو را سالم و سلامت
به خانه ی آرزوهایت رساند
افسوس
پیرمرد دیگر نیست
او تنها می خواست
تو را از باد و بوران
از چنگال گرگ و روباه
نجات دهد
تا به شهر آرزوهایت برسی
پیرمرد دیگر نیست
او تنها می خواست
تو را از باد و بوران
از چنگال گرگ و روباه
نجات دهد
تا به شهر آرزوهایت برسی
سراغ او را می گیری
اما دیگر پیرمرد
می داند کارش به آخر رسیده است
با گریه ای از سر خوشحالی
به مرگ سلام گفته است
اما دیگر پیرمرد
می داند کارش به آخر رسیده است
با گریه ای از سر خوشحالی
به مرگ سلام گفته است
اکبر درویش . 7 فروردین ماه سال 1395
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر