۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه

در آغوش من


پس و پیش برجام


یکم :
در " پیشابرجام "
در " برجام "
و حتی در " پسابرجام "
کفش های گم شده ی من ,
هیچگاه پیدا نشد
انگار دزد آمده است !
دوم :
در " پسابرجام "
همانقدر ابرها باریدند
که در " برجام "
که در " پیشابرجام "
ببار ای ابر
لیوان من خالی مانده است !
سوم :
آن بغض ,
که در " پیشابرجام "
گلوی مرا چنگ می زد
در " برجام "
هنوز فشار می آورد
در " پسابرجام "
دارد مرا خفه می کند
این چشم ها کی می خواهند دیگر نبارند !؟
چهارم :
صبور باید می بودیم
در دوران " پیشابرجام "
صبر داشته باش
آهنگ " برجام " نواخنه شده است
صبوری پیشه کن
دوران " پسابرجام " است
و کاسه ی صبوری مرا
هیچ چینی بندزنی بند نمی زند !
پنجم :
برادر من
در " پیشابرجام :
بیکار بود
در " برجام "
نتوانست کاری گیر بیاورد
و در " پسابرجام "
هنوز به مرخصی نیامده است
روزهای ملاقاتی چند شنبه هاست !؟
ششم :
سر گرسنه بر زمین گذاشت
در " برجام "
آن که در " پیشابرجام "
بی شام مانده بود
واکنون در " پسابرجام "
شب از شرمندگی نمی تواند به خانه برود
کاش امروز خورشید غروب نکند !
هفتم :
در آرزوی یک معجزه
" پیشابرجام " را پشت سر گذاشتیم
گفتند " برجام " در راه است
آسمان را نگاه کردیم
بلندگوها جار زدند
دوران " پسابرجام " است
معجزه ها کور شدند
هر چه دق الباب می کنیم هیچ دری باز نمی شود !
اکبر درویش . نیمه ی اول فروردین سال 1395





دیگر جایی برای دوست داشتن وجود ندارد !


تمام مرا به غنیمت گرفته ای


ببین چقدر بین ما فاصله است !؟


۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

مرزها بردار


عریانی را دوست می دارم


آسمان من و تو طوفانی ست


بگو دوستت می دارم


آباد کن


۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

هجوم گرگ را


مرز یعنی


به گل نشسته ...


به اسارت گرفته ای


مرز یعنی


۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

عصیان می کنم


عصیان می کنم


عصیان می کنم


عصیان می کنم


عصیان می کنم


عصیان می کنم


عصیان می کنم


۱۳۹۵ فروردین ۸, یکشنبه

عصیان می کنم


هی شاهزاده خانوم

هی
شاهزاده خانوم
که سوار بر اسب آرزوها
از این جنگل می گذری
این جنگل
پراز دیو و دد است
زود خورده می شوی
راحت کشته می شوی
آسون قربانی می شوی
افسار اسبت را به دست من بده
من پیرم
زانوانم از توان افتاده است
چشم هایم کم سو شده است
اما هنوز سودای خوشبختی تو را در سر دارم
هی
شاهزاده خانوم
نترس
خودت را به من بده
تمام خودت را
جسمت
روحت
و قلبت را
تا از تو توان بگیرم
هی
شاهزاده خانوم
به من اعتماد کن
من راه بلد این راه پر خطر هستم
اما از توان افتاده ام
خودت را به من بده
تا سرشار انرژی شوم
تا تو را سالم
تا تو را به سلامت
از این جنگل وحشی گذر دهم
آن سوی این جنگل
شهری ست
آذین بسته اند برای تو
در انتظار تو
وقتی به سلامت به شهر رسیدی
وقتی تاج زیبایی را
بر سرت گذاشتند
وقتی وارد کاخ آرزوهایت شدی
خواهی دید
همه آن چه به من داده ای را
به تو برگردانده ام
قلبت را
روحت را
و جسمت را
شاد و خندان
سرمست از غرور
نگاهی به اطراف می اندازی
و به یاد این پیرمرد می افتی
که راه بلد تو بود
که تو را از دست گرگ های گرسنه
نجات داد
که بار خستگی های تو را بر دوش کشید
که تو را سالم و سلامت
به خانه ی آرزوهایت رساند
افسوس
پیرمرد دیگر نیست
او تنها می خواست
تو را از باد و بوران
از چنگال گرگ و روباه
نجات دهد
تا به شهر آرزوهایت برسی
سراغ او را می گیری
اما دیگر پیرمرد
می داند کارش به آخر رسیده است
با گریه ای از سر خوشحالی
به مرگ سلام گفته است
اکبر درویش . 7 فروردین ماه سال 1395

عشق و وابستگی


این که داغ می کند
می سوزاند
به رویا می برد
کور می کند
خودت را می بازی
زندگی ات را می بازی
دلت را می بازی
عشق نیست
وابستگی ست
عشق ,
نگاهت را باز می کند
و دوست داشتن
دلت را روشن می کند
حقیقت را نشانت می دهد
و پخته ات می کند
باور کن
هر داغی ،
زمان مصرف دارد
روزی سرد می شود
اما کجا پخته ای را دیده ای
که به خامی برگردد ؟
وابستگی ،
فریبنده است
گیج می کند
به رویا می برد
نشئه ات می کند
اما گورکنی ست
که با لباس دامادی آمده است
اما عشق ،
ساده است
زیباست
و دوست داشتن ،
خورشیدی ست
که زندگی ات را روشن می کند
رویاهای فریبنده نیست
حقیقت زندگی ست
وابستگی ,
لذت بخش است
از خود بی خودت می کند
اما روزی می آید
که درد می شود
خودت را بازنده می بینی
افسرده می شوی
وقتی می فهمی همه چیز
دروغ بوده است
خودت را گول می زنی
اما
بی هوده
و تنها و دلمرده می شوی
احساس می کنی به ته خط رسیده ای
اما دوست داشتن
تو را ,
و احساس تو را ,
روز به روز زیباتر می کند
ترس از دست دادن نداری
شوق بودن داری
حسادت نمی کنی
زندگی می کنی
و به رویاهایی می رسی
که خواب نیست
که خیال نیست
اکنون
شجاعت داشته باش
خطی بر وابستگی هایت بکش
نگو نمی توانم
تو می توانی
نتوانستن بزرگ ترین دروغ تاریخ است
شهامت داشته باش
خود را از وابستگی هایت خالی کن
تا درونت جایی برای عشق و دوست داشتن باز شود
آغوش دوست داشتن من باز است
من عشق را می شناسم
بیا دستان مرابگیر
به من تکیه کن
به من اعتماد کن
تا تو را از بیراهه ای که می روی
به جاده ای برسانم
که راه زندگی توست
نترس
ترس ها پل های شکسته ای هستند
که تو را از رفتن باز می دارند
با چشمان باز انتخاب کن
تا در راه گم نشوی
اکبر درویش . 8 فروردین 1395

عصیان می کنم


پسا فیلترینگ


نه اولین قربانی و نه آخرین قربانی

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
آیا ,
سنگ ها را ,
از برای پاهای لنگ آفریدی
که در جهان هستی ,
این همه لنگ ,
با باری از دردهای شان
لنگ لنگان ,
جاده ی بنده گی را طی می کنند
تا باور کنند
زندگی ,
چیزی جز عذاب الیم نبوده است !؟
سکوت کردم
و باز سنگ دیگری
بر پای لنگ دیگری ...
چیست
معنای این معمای هستی
آغازش :
عصیان
نه
تبعید
سیبی که گفتی نخور
تا خورده شود
و زمینی که انتظار می کشید
تا شاهد رنج کشیدن انسان باشد
و این صلیبی ,
که هر روز بر دوش می کشیم
تا به جلجتای خود برسیم !؟
و معنای عدالت را فهمیدم
عدالت یعنی
رژه رفتن میلیون ها پای لنگ
در میدان جنگ
جنگی بابرابر
و قربانیان او ,
پاهایی که همیشه سنگ خورده اند !
و باور کردم
در جهانی زندگی می کنیم
خالی از عشق
و در و دیوار آن را ,
کینه و نفرت و برادر کشی ,
تزئین کرده است
که اولین برادر ,
برادر خود را کشت
تا جنایت را هاله ای از تقدس بپوشاند
دیگر پاهای لنگ من
طاقت این همه سنگ را ندارند
بگذار به دست برادرم کشته شوم
او خوب می داند با جنازه ی من چه باید بکند
و باور کردم که قابیل ,
برادر هابیل نیست
کجا یک قاتل می تواند برادر مقتول باشد
کجا یک حاکم می تواند برادر محکوم باشد
وقتی که سنگ ها ,
از برای پاهای لنگ آفریده شده اند !؟
به این باور من خندید
اما چیست
معمای این جهان هستی
همه کشیدن دردها بر دوش
تبعیدی ناخوانده
در زمینی که بوی غرابت آن ,
در فضا موج می زند
دانستم که یکی بودن
افسانه ای بود که در کتاب ها نوشته می شد
برادرم !!
قابیل
سنگ های دیگری بردار
پاهای لنگ من
هر روز سنگ تازه ای را تجربه می کند
و دست های تو
هر روز ضربه ای دیگر را فرود می آورد
تا عدالت را ,
معنای تازه ای ببخشد
ما " اسماعیل " هایی هستیم
که قربانی می شویم
به دست خدا
به دست دنیا
به دست قابیل
به دست عدالت
گوسفندی نخواهد آمد
و خون ما ,
زمین قربانگاه را سرخ خواهد کرد
ابراهیم
ضربه را محکمتر فرود آر
همچنان که قابیل فرود آورد
همچنان که خدا فرود آورد
و ما ,
با پاهای لنگ خود
سنگ ها را تجربه کردیم
تا در قربانگاه ,
خود سر خود را
در هجوم کاردها ,
به دست های جنایت بسپاریم
تا ذبح شویم
و من ,
نه آن اولین قربانی هستم
و نه آن آخرین قربانی ...
اکبر درویش. 270اسفند ماه سال 1394
عکس مربوط به سال 1367 . سی و سه سالگی

عصیان می کنم

اول :
عصیان می کنم
علیه جهانی که
بر اساس ظلم و ستم
بنا شده است
و از عدالت نشانی نیست !
دوم :
عصیان می کنم
علیه آن که نبود
آن که نیست
و آن که نخواهد بود
در این دنیای بی در و پیکر
سوم :
عصیان می کنم
علیه جهانی
که در آن
پول
تنها معیار ارزش هاست !
چهارم :
عصیان می کنم
در جهانی که پراز زندان است
پراز ابزارهای شکنجه
و پراز جوخه های اعدام
پنجم :
عصیان می کنم
علیه جنگ
علیه کشتارهای دسته جمعی
علیه نسل کشی
علیه قتل عام فرقه ای
این بیرحمی تا کجا ادامه خواهد داشت !؟
ششم :
عصیان می کنم
علیه فقر
علیه تبعیض
استثمار انسان به دست انسان
این شوم ترین پدیده ی تاریخ !
هفتم :
عصیان می کنم
علیه ظلم
علیه غارت و چپاول
علیه خودکامگی
و این سایه ی شوم استبداد
که بر جهان گسترده شده است
اکبر درویش . فروردین ماه سال 1395

۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

تو بگو دوستت می دارم


دنیا که به آخر نمی رسد !


رحمت است یا حکمت !؟


بی بود شده ام !


در " پسا برجام "


این داستان خلقت ...


با یاد دکتر محمد مصدق


۱۳۹۵ فروردین ۵, پنجشنبه

در " پسا برجام "


در " پسا برجام "


در " پسا برجام "


در " پسا برجام "


در " پسا برجام "


در " پسا برجام "


در " پسا برجام "


۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

مرگ را آرزو کنیم


آیا کافی نیست !؟


به خانه ام بیا


زیباترین اتفاق زندگی من


مرا محکمتر در آغوش بگیر


به دادم برس


چه کنم !؟