پرسید :
" نام پدر " !؟
آن روز که گمجشک ها ,
سایه ی سنگ ها را فرار کردند
من کجا ایستاده بودم
که سنگ بر شیشه ها خورد
و خرمالوهای کال آخر تابستان
برسنگفرش حیاط ریختند
مادر سراسیمه ,
اطاق کاهگلی ته حیاط را
ترک کرد
موهایش آشفته بود
شیون کنان بر سر خود می کوبید
نام پدر ,
تنها خاطره ی متروکی بود
که در کنج شناسنامه
خاک می خورد
و شیراز ,
نه دیگر شهر غزل های عاشقانه ی " حافظ " بود
و نه ,
مردانگی داش آکل را به خاطر داشت
شیراز ,
شهر کاکا رستم های بی رحمی بود
که در تاریکی کمین گرفته بودند
تا ناجوانمردانه
خنجر را از پشت فرو کنند
پرسید :
" نام پدر " !؟
نام خانوادگی را ,
طوفان های استوایی پلید شهر تهران ,
به باد سپردند
تا مادر ,
پدر شود
اما مادر ,
نه تنها پدر نشد
که دیگر مادر هم نشد !!
و خدا ,
از صحنه ی گیتی غایب شد
تا گریه های ضجورانه ی طفل مرجومی را ,
که خوشبخت بود اگر به دنیا نمی آمد
شاهد نباشد
و درهای پرورشگاه ها باز شد
تا دنیا کوچک شود
و غربت بزرگ ..... !
پرسید :
" نام پدر " !؟
من پدر بودم
پسر را من پدر بودم
اما ,
روح القدس این تثلیث شوم ,
رنج بود
رنجی که بر سرتاسر بودن من ,
سایه کشیده بود
پرسید :
" نام پدر " !؟
صدایی کودکی مرا بدرقه می کرد
یکی گفت :
" آّب "
یکی از تشنگی مرد
تا جسدها در خیابان پرسه زنند
روح ها در خیابان گم شوند
پرسید :
" نام پدر " !؟
شماره ای بر گردنم آویختند
شصت و پنج دویست و هفتاد و هشت
شماره ای برای تمام سال های محکومیت
شماره ای که با آن زنده شدم
شماره ای که با آن زندانی شدم
شماره ای که با آن خواهم مرد
شماره ای برای تمام روزهای تاریک زندگی
شماره ای که چون طوقی بر گردنم خواهد ماند
تنها نشان من از این زندگی
این روزهای بی نام و نشان ...
پرسید :
" نام پدر " !؟
من پدر بودم
تمام پسرهای دنیا را من پدر بودم
تمام دخترهای دنیا را من پدر بودم
و آمده بودم
تا این روح القدس رنج را ,
با عشق مرهم گذارم
اکبر درویش . 10 آذر ماه سال 1393
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر