۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

من چقدر ترسیده ام

چه کسی
دست مرا رها کرد
وقتی که گل های روی پرده
خشک می شد
وقتی که من فریاد می زدم :
آب
آب ...
هجوم ملخ ها را
در گوشم آواز می داد
و مرا که در اطاق ترس هایم تنها مانده بود
تاریک می کرد ! ؟

با بغض شکسته
راه رفتن روی طناب ایمان
و استغاثه کردن فصلی که
به جای باران ,
از آسمان تگرگ می بارید
و خنده ی وحشتناک خدایان
جواب گریه های ممتد شب های بیداری ؟

آه ,
من چقدر ترسیده ام
از ایقان و ایمان و اعتماد بریده ام
و وصل شده ام به طنابی که
تجاوز را
اصلی قانونی می داند
و زیر سوال می برد
فطرت پاک دوست داشتن را ...

بس نمی شود
این نهایت تا بی نهایت ادامه دارد
انگار گریه ی مادر
تا امتداد روزهای غربت
یتیم می شود
انگار عجز پدر
دود می شود
تا کوچه های خالی یک شب مرگ
انگار نطفه ای در رحم
سوره ی شیون تلاوت می کند

بگذارید برگردم
و در آغاز قرار گیرم
هنوز در جایگاه متهمین نشسته ام
و تنها
و خسته
از حکمی که داده شد
و پرهای پروانه سوخت
و شقایق سرخ
در دست باد پرپر شد
و دست های من ,
همراه گل های پرده
خشک شد
وقتی که من فریاد می زدم :
آب
آب ....

اکبر درویش . 7 دی ماه سال 1392

چگونه !؟


خروج کن


اما دل نشد آزاد


تا تمام ناتمام من

از ناتمامی ,
بس خسته ام
شکسته ام
به گل نشسته ام

انگار ,
نیستم
بی تو ,
نیست بودن هم ,
معنایی ندارد .

اکنون ,
بیا
از آن سوی رویاهای من
به بودن من
تا در کنار تو
دست آن اتفاق زیبا را
بگیرم
تا تمام ناتمام من ,
با تو ,
تمام شود .

اکبر درویش . فروردین 1385

۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

تنوع افکار


بی سر نامه

داد
داد
داد....
سر من ,
بر باد رفت ...

سرمن ,
بر باد رفت
ای باد ,
باد
باد , ...
آهسته تر برو
که من هنوز
بی سر نامه را
تا به آخر نگفته ام
این مرثیه را
که داستان قوم من است
لختی فرصت
که هنوز هزار هوار
در سینه ی من
مانده است
تا لب هایم جار زنند .

ایهاالناس
بی سر زندگی کردیم
بی چشم دیدیم
بی گوش شنیدیم
و بی زبان
نوحه ی مرگ خویش را
در بغض خود
خاموش خواندیم .

اکبر درویش . آذرماه سال 1392

اولین سنگ را انتظار می کشم ...

بزرگ ترین گناه من ,
این است که هرگز
گناه نکرده ام !

اکنون
چاه خود را
خود کنده ام
با دست های شما
با دست های جنایتکار شما
که بسیار گناه کرده اید
اما چون مقدسان ,
در هاله ای از معصومیت
پنهان شده اید
اکنون سنگ ها را بردارید
آماده ام
سنگسارم کنید
اما اولین سنگ را
کسی بر من زند
که به راستی
نقابی بر صورت نداشته باشد
که خود در بستر گناه
زندگی را ,
عبادت نکرده باشد ...

راستی ,
فراموش کردم
تا بگویم
گناه نکردن من ,
هرگز
دلیل پاک بودن من نیست
من شهامت نداشته ام
و آن جسارت را
که بعد از هر گناه
با تعمید ذهن خویش
خود را
در آغوش گناهی دیگر بیندازم
اکنون
که چنین گستاخ اعتراف می کنم
آیا باز هم
باید سنگسار شوم ؟

اولین سنگ را انتظار می کشم ...

اکبر درویش . آذر ماه سال 1392

حس پرواز ماندنی ست


۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

گلایه


ابرها ببارید


تنوع افکار

وقتی اندیشه ها
مانند هم می شوند
مرگ اندیشیدن آغاز شده است
تنها در تنوع افکار است
که اندیشه کردن
تولدی تازه می یابد .

اکبر درویش . 29 آذر ماه سال 1392
 


سهم من کاشتن است


باور کنید


اما نخواه


۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه

عاشقانه یلدا را سحر کن


یلدا را با عشق به سر کنیم


شکایت

ز دست دل کنم هر دم شکایت
که سوز عشق او گشته حکایت
منم ورد زبون دشمن و دوست
ندارم هیچ کجا روی اقامت

مرا عشق تو مجنون کرده ای یار
جیگر خون و پریشون کرده ای یار
شده چون دشمن جونم نگاهت
مرا مفتون و دلخون کرده ای یار

مگر تو قاتل جون من استی
که رفتی با رقیب من نشستی
شدی سنگی و قلب من چو شیشه
زدی تو شیشه ی قلبم شکستی

بابا طاهر به بین که یار نیومد
عزیز و محرم اسرار نیومد
بیا با هم کنیم مرثیه ها سر
که رفت آن بی وفا دلدار نیومد

اکبر درویش . آذر ماه سال 1392

دردهای انسانی


چگونه باید زیست ؟


رو در روی حافظ


1_
زده ام فالی و 
فریاد رسی
ای داد 
نیست !!

2_
تسلیت
ای دل
که مسیحا نفسی
در خود مرد !

3_
و حال ما
ندانستند
نفهمیدند
سبکباران ساحل ها ...

4_
و عشق ,
آسان نساخت
دردا
زمان رنج و مشگل ها !!

5_
و اما ,
هر روز
مردم
با آن که
دلم به عشق
زنده بود ...

6_
عالم پیر
گفتی که
جوان خواهد شد
اما ,
نشد !!

7_
و , ...
شیوه ی مستی را
رندی را
بردیم
از یاد !

8_
و دریغا
و دردا
که غافل
از کار خویشتن
ماندیم !!

9_
ما را .....
دیده ,
به دیدار دشمن
کردیم باز !!

10_
گریه ی شام و
ناله ی سحر
افسوس
که
ضایع گشت...

11_
آه
کلبه ی احزان هم
سال ها گذشت و ,
اما
گلستان نشد !

12_
و دوباره
یوسف گمگشته
در چاه افتاد
یا گم شد
نمی دانم !!

از شعرهای سال 1382
اکبر درویش


در این جهالت تلخ

قوی ترین
دشمن انسان ,
جهل است !
اکنون جهل ,
بر اندیشه ها ,
فرمان می راند 
و در این جهالت تلخ ,
دل من ,
چه غمگنانه گرفته است ...

اکبر درویش
( دردهای انسانی )

چگونه زیستن !؟؟


وای بر من !!


آزادی را می خواهم


به مناسبت روز جهانی حقوق بشر


۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

صخره مانده ام


چگونه زیستن ...


زنده باد آزادی



آزاد مرد مرد
اما
آزادی
زنده است .

زنده باد آزادی ...

کاش به زیر آب می رفتم !!


حال من خوب نیست !!


در رثای ماندلا

می دانم
مرگ ,
یک حقیقت است
و باور دارم
آن کس ,
که آزادی را قبله اش می سازد
نیز ,
روزی طعمه ی مرگ خواهد شد
اما ,
این را نیز باور دارم
که " آزادی "
تا همیشه زنده است
و زنده خواهد ماند

ای " آزادی "
حتی وقتی
که در نبرد با مرگ
تسلیم می شوم
باز هم تو را می خوانم
تو را
ای همیشه زنده ی جاویدان

اکبر درویش
در رثای نلسون ماندلا
15 آذر ماه سال 1392

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

آزاد باش


اکبر درویش

با سپاس از لطف دوستی که این ناقابل را لایق دانستند
و این شعر را برای من گفتند
و با سپاس از دوستی که این شعر را با عکس من اینگونه تصویر کردند .

اکبر درویش

بی سایه شده ام


چگونه زیستن ...

در قفس ,
روزگاری امن تر
خواهی داشت
از خطرها ,
در امان خواهی بود
و بیشتر خواهی زیست
در قفس ,
نه گرسنه خواهی ماند
نه تشنه
و نه تیر شکارچیان
تو را تهدید خواهد کرد
در آسایش ,
زندگی کن
روزگار به کامت...

اما عقاب ,
که عاشق پرواز بود
دل به اوج آسمان
بسته بود ,
چنین گفت :

بگذار آزاد باشم
و در اوج ,
پرواز را هلهله کنم
و در دل آسمان آبی ,
شاهد طلوع و غروب خورشید باشم
خطرها را نیز ,
به جان می خرم
مرا ,
چگونه زیستن
حقیقت است
نه چه مدت زیستن !!

اکبر درویش . 9 آذر ماه سال 1392


بودن یا نبودن !؟

اما
دیری ست مانده ام
جواب یک معما را ...

بودن ,
یا نبودن 
سال هاست می گویند :
" مسئله این است "
اما
هرگز
نگفته اند
بهای هر کدام را

بودن !؟
ماندن !؟
اگر باید
سر فرود آورد
چاپلوسانه
و تملق گفت
تا ماند
تا بود
بگذار جار زنم
با صدای بلند :
دوست می دارم
ایستاده بمیرم
اکنون
نبودن را
و نماندن را
سرفراز ,
برگزیده ام

آری
سر خواهم داد
اما
سر فرو نخواهم آورد
بودن را
آنک که بودن
دریوزگی را
طلب می کند

باز هم ,
مسئله این است
بودن
یا نبودن
اما ,
چه بهایی باید پرداخت !؟

اکبر درویش . 8 آذر ماه سال 1392
نوشت اولیه


وای بر من !

تبرها برخاسته اند
و درخت ها ,
افتاده اند

گوژپشت شب
سایه گسترده است
بر تمام روز
از دیروز
تا هنوز ...

باری ,
صدای سم اسبان
خبر از صبح نمی دهد
دیری ست که چسب ها
صداها را
طواف می کنند

صدای شلاق را ,
می شنوی !؟
باد کولاک می کند
و فصول ,
در انجماد یخ بندان
تکه تکه می شوند

هی می زنم
به خودم
به رویاهایم
که شیون می کنند
_ چه فراموشکار شده ام _
وای برمن
وای بر من !
که هر چه رشته بودم ,
پنبه کردم !

راه گریزی
مگر مانده است ؟
راستی ,
اسم شب چه بود !؟
من فراموش کردم
وای بر من
وای بر من !
تلاش یک عمر را ,
آسان به باد دادم !

سقوط کنیم
من چاه خویش را
با دست خود کنده ام
اکنون که تمام پل ها را
خود شکسته ام
و رضایت داده ام
به رویایی
که جز سراب نبود
_ چه زود باور شده ام _
وای بر من
وای بر من !
که دریا را ,
فدای قطره ای آب ساختم !

به مراسم تشییع برسیم
جنازه ی آرزوهای مان
روی دوش های خودمان
تا گورستان خواهد رفت .

اکبر درویش . 25 بهمن ماه سال 1383