چون پیرمرد زونا گرفته ی لنگ لنگ زنان
که انگار ساعتی پیش ،
در جوی آب افتاده
در برابر زن پتیاره ای
که از دست مستی کتک خورده
و شب در خیابان سرد ،
بی جا و مکان مانده ،
داستان من و زندگی ست
کدام شان منم
کدام شان زندگی ؟
نمی دانم
نه من می دانم
نه زندگی !
چیزی وحشتناک تر از این نیست
که ندانی
زندگی در برابر تو قداره کشیده است
یا تو در برابر زندگی
به عجز و لابه افتاده ای
و همه چیز کوفت و زهر مارت شده است
بگذریم
این بز نیز گر است .
اکبر درویش . فروردین ماه سال ۱۴۰۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر