من آن شرقی غمگینی هستم
که هر روز عاشق می شوم
و هر شب ،
نغمه ی عشق را
با یک نی لبک چوبی می نوازم
آرام
آرام
و قلبم ،
از صدای عشق ،
چنان به لرزه می افتد
انگار زلزله ای
و دوست می دارم
تا دوست داشته شوم
و هر روز صبح
سحرگاهان ،
در برابر صلیب خود می ایستم
و فریاد می زنم ؛
یا مرگ
یا آزادی
و نگاهم ،
صلیب هایی را می شمارد
که پیش از من ،
کسانی دیگر ،
بر آن مصلوب شده اند
من آن شرقی غمگینی هستم
که در گستره ی جایی با نام خاور میانه ،
هر روز مرگ را دیدار می کنم
و فریادهای خاموش شده در گلو را ،
با سکوت آواز می کنم
خدای را ...
خدای را ...
چه روزهایی بر ما می گذرد !؟
اکبر درویش . فروردین ماه سال ۱۴۰۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر