.
شمس حقیقت ،
در کدام سیاه چاله
گرفتار شد
که دیگر فصل ها ،
دشمن هم شدند
و تاریکی حکمفرما گشت
روزگاری شد
زنان ،
کودکانی به دنیا می آوردند
که روی چهار دست و پا راه می رفتند
با این که نه چشم داشتند نه گوش
اما دهان های چون گاله ی شان ،
باز باز بود
و دندان های شان مانند صدای قطار ،
هی به هم می خورد
و خفقان تولید می کرد
هر چه گیر می آوردند می خوردند
و بالا می آوردند
آنقدر بالا می آوردند
تا جهان پر از استفراغ شود
و مگس های طلایی ،
بر روی استفراغ ها بنشینند
بوی تعفن را ،
به همه جای دنیا به هدیه ببرند
جنگ بود
کشتار بود
قحطی بود
و نخ های تسبیح وحدت ،
آن چنان پاره شده بود
که می شد تفرقه را روی شیشه ها ها کرد
و آن راز مقدس ،
که در دل ها مدفون شده بود
دیگر فراموش گشته بود
عشق مرده بود
عشق مرده بود
تنها پیکرهای عریانی را می دیدی
که در هم می لولیدند
و گاه گاهی آه می کشیدند
دوستت می دارم
اما آن چنان مشمئز کننده فریاد می زدند
که انگار فرزندان استمنا
در لوله های آزمایشگاه
و چه بی هوده ،
زنجیری دست هوس می شدند
زمستان بهار نشد
پائیز زمستان نشد
و آن کلمه ی مقدس ،
که می خواست دست همه را در دست هم بگذارد ،
آن چنان تنها ماند
که ما ،
به جای این که کنار هم راه برویم
پشت به هم راه می رفتیم
و روز به روز از هم دورتر می شدیم
آیا معجزه ای خواهد شد
و دانه های این تسبیح پاره شده ،
دوباره در کنار هم قرار خواهند گرفت
تا شمس حقیقت ،
از سیاه چاله ای که در آن گرفتار آمده است
از زندان جهل رها خواهد شد
و دوباره در آسمان خواهد تابید !؟
آیا دوباره خواهیم سرود
آن راز مقدس را ،
که از ذهن ها پر کشیده است
سوره ی وحدت را
و ما به روی دو پا راه خواهیم افتاد
تا دست در دست هم ،
در کنار هم راه برویم
تا وحدت را ،
در سایه ی شمس حقیقت ،
به حقیقت پیوند دهیم ؟
اکبر درویش . اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳
#akbar#darvish#akbardarvish# #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر_اجتماعی #شعر نو #شعر_روز #وحدت