۱۳۹۶ اردیبهشت ۸, جمعه

نه , باور نمی کنم !

هیچ چیز نگفتم
ساکت
صامت
تنها به صدای یکنواخت عابرانی گوش می دادم
که از کوچه های بی مرز ,
 به بن بست سلام می گفتند
تا کجای ناکجاآباد بن بست
هیچ راهی گشوده نمی شود
هیچ پرنده ای پرواز نمی کمد
هیچ ماهی ای به رودخانه نمی رسد
هیچ راهی باز نمی شود
 چقدر بن بست ؟
چیزی در حال فرو ریختن بود
نمی دانم
هیچ گاه نتوانستم بفهمم
چگونه پرندگانی که می توانستند تا اوج آسمان پرواز کنند
با سر به زمین می خوردند
و حفره های تاریک و عمیق
پناهگاهی می شد
 که هیچ امن نبود !؟
ماهی هم نبودم
که شاید فکر دریا ,
آن چنان در مخیله ی من رشد کند
و بزرگ شود
تا تنگ بلور خود را بشکنم
اما در فضایی به اسارت رفته بودم
که تمام تنفس زمین ,
 در آن به انسداد رسیده بود
سرسام ...
سرسام ...
این سرسام لعنتی ,
تمرکز را چنان در من به بازی گرفته است
که نه دیگر ماهی بودن را باور دارم
نه پرنده شدن را ...
هر روز باور می کنم پرنده مرده است
و آخر تمام قصه ها ,
که قصه ها به سر می رسند
کلاغ ها به خانه نمی رسند
من انتظار معجزه را ,
از پیامبرانی دارم
که شب های جمعه ,
 در چهار راه ها به گدایی مشغولند !
نه ,
باور نمی کنم
کفشی شدن بر پای عابرانی که ,
با چشم های کور
با گوش های کر
با زبان های لال
همیشه در بن بست گام بر می دارند
 پایان این انتظار من نیست
نه ,
باور نمی کنم
بال برای پریدن است
از سقوط ها خواهم گذشت
این فرو رفتن ,
مسخ هذیانی نیمه شب های مترسک هایی ست
که قرص های خواب آور را
خروار خروار در دهان ریخته اند
کافی ست دست ها را بالا بگیری
دست ها بال خواهند شد
 و بال ها پرواز خواهند کرد
نه ,
باور نمی کنم
من داستان ماهی سیاه کوچکی را شنیده ام
که برکه اش را ترک کرد
تا به دریا برسد
چه باک از مرغ ماهیخوار
چه باک از تور ماهیگیر
دریا خواب نیست
دریا ,
هذیان های مردی مست
که تلوتلو می خورد
و در جوی های آب می افتد ,
نیست
 دریا پایان بن بست است
برخاستم
نگاهی به آسمان انداختم
شب از نیمه ی نیمه هم گذشته بود
در پشت پنجره ,
چنان به انتظار نشستم
 تا طلوع خورشید را تماشا کنم .
اکبر درویش . 8 اردی بهشت سال 1396

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر