۱۳۹۵ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

هیچ شنبه



چراغ ها را خاموش کردم ؟
اما انگار ,
هنوز پنجره ها باز مانده است
و مگس های موذی
هوای عفونت بار جهان را
مزه مزه می کنند !

یادم رفت
نه , ...
یادم مانده است
من شاهد یک بازی مسخره شدم
دلقک ها را در سیرک
ملیجک ها را در دربار
و مترسک ها را در شالیزار
به صلیب می کشند !

آه ...
آه ...
سنگسارش کنید
اقرار کرده است
دیشب با دریا هم آغوش شده است
شبی را با ماه هماغوشی کرده است
و باکره گی اش را دو دستی ,
به ماه هدیه کرده است
تا بکارت دست نخورده اش ,
پهلوانان را به زانو در آورد
این زنای محسنه را چگونه طاقت می آورید !؟
بکشیدش
سنگسارش کنید
آسمان بوی تن او را فراموش نکرده است !

و اعدامی بیگناه
طناب دار را ,
خود به گردن خود می اندازد !

هوا بوی تن مردانی را می دهد
که از میدان سنگسار برگشته اند
و با دخترهای نابالغ همخوابه می شوند

اسم آن چند شنبه ی گمنام چه بود
همان چند شنبه ؟
که هیچ شنبه بود
که بی شنبه بود !
ناگهان شیپورها را نواختند
و یهودا ,
سینه اش را راست کرد
گامی به پیش برداشت
و شجاعانه ,
خود را عیسی معرفی کرد
جانفشانی کرد
تا به جای عیسی به صلیب کشیده شود
اما عیسای خائن ,
دست در دست مریم
مست و مدهوش ,
به حجله ی زفاف می رفت
تا در بستری از خون ,
کودکانی را به دنیا هدیه کند
همه کور
همه کر
همه لال ...

هوا بوی هم آغوشی گرگ ها را می دهد !

چند شنبه بود
که کودکان نابالغ
در بستری به خواب رفتند
که به جای صدای لالایی
تن خود را برای فروش عرضه کردند !؟

این خودارضایی شهوتناک
هابیل را به کشتن داد
تا فرزندان آدم
صلیبی بر دوش خود حک کنند
و طناب دارشان را
بر گردن خود حکاکی کنند
وگرنه کوه ها ,
چگونه از جای خود تکان می خوردند
و عشق ,
چگونه در سطل های زباله ,
به سوی کوره های بازیافت می رفت !؟

هورا بکشید
کف بزنید
وسط میدان را باز کید
اکنون وقت رقصیدن است
بر قله ی هیچ
در یک چندشنبه ی بی شنبه
که مردان عقیم می شوند
و زنان به سوگ می نشینند

این گوساله ی سامری ,
آن چنان زیبا شده است
که حتی موسی را فریب می دهد
بگذار کشتی نوح غرق شود
شاید این بوی عفونت از جهان رخت بربندد !

دنیای بی عفونت جزام
دنیایی بود که هیچگاه به خواب انسان نیامد
و تنها کسی که جزام نگرفت
آن مرد جذامی پیر بود
که راه می رفت
و یکسره می گفت :
زخم ...
زخم ...
زخم ...

مسکرات را فراموش نکنید
برای خاموش شدن
بهترین مرهم است
به توهم می روید و گرمای نسیان
آن چنان داغ تان خواهد کرد
که بی هیچ شرمی
در کنار هم خواهید خوابید
تا کودکانی به جهان هدیه کنید
همه بی سر
همه بی پا
همه بی زبان !

برگردید
به خانه های تان برگردید
نمایشنامه تمام شده است
پایان تراژدی !!

اینک ,
در چهار چوب توهم
یک زن حامله
خواب مسیحایی را می بیند
که انگار هیچگاه به دنیا نمی آید
و مریم ها را ,
به روسپیگری می گیرند
تا بسترهای زفاف
از خون خالی نشود

و آن زن ,
که عریان و برهنه
با دریا هماغوشی کرده بود
و بکارت خود را ,
دو دستی به ماه هدیه کرده بود
سنگسار می شود
و سنگ اول را
کسی بر او می زند
که تنش هنوز بوی زنای محسنه می دهد !

مژده می دهم شما را
به زودی به جان هم خواهید افتاد
و آن چنان قتل عامی خواهید کرد
تا زمین از نسل انسان خالی شود

انسان های پوک
انسان های خالی
انسان های بی ریشه
با ساقه هایی خشک
که دیگر برگ نمی دهند

چراغ ها را خاموش کردم ؟
آه ,
خوب شد یادم آمد
پنجره ها را هم بستم
و مگس ها ,
پس مانده هایی را مزه مزه می کنند
که روزی انسان نام داشتند
و اکنون طعم گوه می دهند !

اکبر درویش . 27 فروردین ماه سال 1395


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر