۱۳۹۵ فروردین ۲۲, یکشنبه

درد می کند ایمان من !!

درد می کند
ایمان من
از شدت درد فریاد می کشد
به خودش می پیچد
سرگیجه گرفته است
و هی بالا می آورد
استفراغ پشت استفراغ ...
درد می کند
ایمان من
در هجوم بی رحمانه ی این همه
استمنای وحشی افکار
و بلوغ مرا
تا بی بکارتی تمام سال های ناتمام می کشاند
یادم رفته است
یادم رفته است
آن همه سال های باکره را
به گور سپردم
و رفتم
و رفتم
تا شاهد وحشیانه ترین تجاوز
به روزهایی شوم
که خورشیدش برای من مقدس بود
که آسمانش آبی دوست داشتنی بود
و شب هایش
می شد ستاره بازی کرد
می شد ستاره چید
می شد ستاره شد
و می شد در کوچه هایش
دوباره عاشق بود
دوباره عاشق شد
درد می کند
ایمان من
این خود ارضایی مغزها
تا کجای سلول های خاکستری را پوشانده است
و تابلوهای ورود ممنوع اش
که نه چراغی روشن می شود
و نه قلبی عاشق
و بلوغ
رخوت شهوتناک خوابی می شود
که تا توهم ادامه دارد
درد می کند
ایمان من
اما انگار هیچ داروی مسکنی
آرام بخش نیست
و قرص های خواب آور
ترانه ی بی خوابی می خوانند
درد می کند
ایمان من
مرا در تیمارستان بستری کنید
که بیمارستان ها
با پزشک هایی که گرم از افیون هستند
نتوانسته اند مرا شفا دهند
و آن چنان به من شوک بدهید
که تا آلزایمر پرواز کنم
درد می کند
ایمان من ... !!
اکبر درویش . 18 فروردین سال 1395

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر