۱۳۹۴ شهریور ۶, جمعه

من و نیچه ...

ننویسندگی :
نوجوانی عجب دوران عجیبی بود . دورانی که درد و رنج را دقیقا شناختم و با فقر و محرومیت بیشتر آشنا شدم و دانستم تبعیض یعنی چه و فاصله ی طبقاتی چه معنایی دارد و برای به دست آوردن آزادی و عدالت چه رنج ها باید کشید
در دبیرستان معلمی داشتم که کرد بود . برای من کتاب های صمد بهرنگی و دکتر غلامحسین ساعدی و صادق هدایت را می آورد . روزی کتابی از ماکسیم گورکی نویسنده ی روس برایم آورد . خواندن این کتاب واقعا مرا تکان داد . از آن به بعد عاشق گورکی شدم . زندگی اش ... کودکی اش و نوجوانی اش ... خیلی شبیه من بود و چرا پنهان کنم !؟ عاشق سبیل های ماکسیم گورکی بودم و همیشه جلوی آینه می رفتم و به صورتم نگاه می کردم و به روزی فکر می کردم که سبیلی مانند او خواهم داشت .
روزی از روزها که از جلوی کتابفروشی های چهار راه مخبرالدوله رد می شدم کتاب چنین گفت زرتشت نیچه را از پشت ویترین دیدم و قبل از این که اصلا بدانم نیچه که هست و اهل کجاست یک احساس عجیبی نسبت به نیچه پیدا کردم . یادم می آید همان شب خواب نیچه را دیدم . با چه بدبختی پولی جمع کردم و کتاب چنین گفت زرتشت را خریدم . انگار دنیا را فتح کرده بودم . با حرص و ولع عجیبی شروع به خواندن نیچه کردم . انگار نیچه رویایی بود که من همیشه به دنبالش می گشتم . نیچه گمشده ی من بود و سبیل هایش ... چه احساس زیبایی به من می داد . بعد از آن تا مدت ها با رویای نیچه زندگی می کردم و در به در در جستجوی ابر انسان ...
هنوز وقتی به نیچه فکر می کنم احساس می کنم که او عارف بزرگی بود که لباس ارتداد بر تن داشت و مرتد نستوهی که عارف بود
یک بار هم مدت ها در میان کتاب اکنون میان دو هیچ او گرفتار شدم و ارتداد و عرفان را در کنار همدیگر زیارت کردم
غروب بتان
انسانی بسیار انسانی
حکمت شادان
و دیگر نوشته های نیچه را وقتی می خواندم و یا حتی امروز که اندیشه های نیچه را می خوانم احساس می کنم که با نیچه انگار زندگی کرده ام و انگار او آشنایی بوده است که من بعد از سال ها جستجو یافتمش ...
جهان , آرام نمی ماند
شب , روز روشن را دوست می دارد
" من می خواهم " طنین خوشی دارد
و خوش تر از آن
" من دوست می دارم " .
اکبر درویش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر