وقتی برای گفتن هزاران حرف داری , وقتی تنها با گفتن می توانی آرامش از دست رفته ات را به دست بیاوری تا بتوانی دوباره پنجه در پنجه ی این زندگی بیندازی , شعر بیانگر احساسات من در این گفتن است که من جز شعر گفتن نمی دانم ..که حتی وقتی سکوت می کنم با شعر سکوت می کنم و این سکوت من فریاد ناگفته های من است اکنون شعرها و دیگر نوشته های من که اگر فریاد من بوده اند اما از سکوت من الهام گرفته اند با کسانی که نه تنها درد مشترک داریم بلکه باید راه مشترک داشته باشیم تا دست در دست هم به سوی جهان مهربانان برویم .
۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه
۱۳۹۴ شهریور ۶, جمعه
من و نیچه ...
ننویسندگی :
نوجوانی عجب دوران عجیبی بود . دورانی که درد و رنج را دقیقا شناختم و با فقر و محرومیت بیشتر آشنا شدم و دانستم تبعیض یعنی چه و فاصله ی طبقاتی چه معنایی دارد و برای به دست آوردن آزادی و عدالت چه رنج ها باید کشید
در دبیرستان معلمی داشتم که کرد بود . برای من کتاب های صمد بهرنگی و دکتر غلامحسین ساعدی و صادق هدایت را می آورد . روزی کتابی از ماکسیم گورکی نویسنده ی روس برایم آورد . خواندن این کتاب واقعا مرا تکان داد . از آن به بعد عاشق گورکی شدم . زندگی اش ... کودکی اش و نوجوانی اش ... خیلی شبیه من بود و چرا پنهان کنم !؟ عاشق سبیل های ماکسیم گورکی بودم و همیشه جلوی آینه می رفتم و به صورتم نگاه می کردم و به روزی فکر می کردم که سبیلی مانند او خواهم داشت .
روزی از روزها که از جلوی کتابفروشی های چهار راه مخبرالدوله رد می شدم کتاب چنین گفت زرتشت نیچه را از پشت ویترین دیدم و قبل از این که اصلا بدانم نیچه که هست و اهل کجاست یک احساس عجیبی نسبت به نیچه پیدا کردم . یادم می آید همان شب خواب نیچه را دیدم . با چه بدبختی پولی جمع کردم و کتاب چنین گفت زرتشت را خریدم . انگار دنیا را فتح کرده بودم . با حرص و ولع عجیبی شروع به خواندن نیچه کردم . انگار نیچه رویایی بود که من همیشه به دنبالش می گشتم . نیچه گمشده ی من بود و سبیل هایش ... چه احساس زیبایی به من می داد . بعد از آن تا مدت ها با رویای نیچه زندگی می کردم و در به در در جستجوی ابر انسان ...
هنوز وقتی به نیچه فکر می کنم احساس می کنم که او عارف بزرگی بود که لباس ارتداد بر تن داشت و مرتد نستوهی که عارف بود
یک بار هم مدت ها در میان کتاب اکنون میان دو هیچ او گرفتار شدم و ارتداد و عرفان را در کنار همدیگر زیارت کردم
غروب بتان
انسانی بسیار انسانی
حکمت شادان
و دیگر نوشته های نیچه را وقتی می خواندم و یا حتی امروز که اندیشه های نیچه را می خوانم احساس می کنم که با نیچه انگار زندگی کرده ام و انگار او آشنایی بوده است که من بعد از سال ها جستجو یافتمش ...
در دبیرستان معلمی داشتم که کرد بود . برای من کتاب های صمد بهرنگی و دکتر غلامحسین ساعدی و صادق هدایت را می آورد . روزی کتابی از ماکسیم گورکی نویسنده ی روس برایم آورد . خواندن این کتاب واقعا مرا تکان داد . از آن به بعد عاشق گورکی شدم . زندگی اش ... کودکی اش و نوجوانی اش ... خیلی شبیه من بود و چرا پنهان کنم !؟ عاشق سبیل های ماکسیم گورکی بودم و همیشه جلوی آینه می رفتم و به صورتم نگاه می کردم و به روزی فکر می کردم که سبیلی مانند او خواهم داشت .
روزی از روزها که از جلوی کتابفروشی های چهار راه مخبرالدوله رد می شدم کتاب چنین گفت زرتشت نیچه را از پشت ویترین دیدم و قبل از این که اصلا بدانم نیچه که هست و اهل کجاست یک احساس عجیبی نسبت به نیچه پیدا کردم . یادم می آید همان شب خواب نیچه را دیدم . با چه بدبختی پولی جمع کردم و کتاب چنین گفت زرتشت را خریدم . انگار دنیا را فتح کرده بودم . با حرص و ولع عجیبی شروع به خواندن نیچه کردم . انگار نیچه رویایی بود که من همیشه به دنبالش می گشتم . نیچه گمشده ی من بود و سبیل هایش ... چه احساس زیبایی به من می داد . بعد از آن تا مدت ها با رویای نیچه زندگی می کردم و در به در در جستجوی ابر انسان ...
هنوز وقتی به نیچه فکر می کنم احساس می کنم که او عارف بزرگی بود که لباس ارتداد بر تن داشت و مرتد نستوهی که عارف بود
یک بار هم مدت ها در میان کتاب اکنون میان دو هیچ او گرفتار شدم و ارتداد و عرفان را در کنار همدیگر زیارت کردم
غروب بتان
انسانی بسیار انسانی
حکمت شادان
و دیگر نوشته های نیچه را وقتی می خواندم و یا حتی امروز که اندیشه های نیچه را می خوانم احساس می کنم که با نیچه انگار زندگی کرده ام و انگار او آشنایی بوده است که من بعد از سال ها جستجو یافتمش ...
۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه
۱۳۹۴ شهریور ۳, سهشنبه
مرگ هم با من سر بازی داشت
مرگ هم
با من سر بازی داشت
تنها شکنجه ام کرد
تنها تا نفس های آخر مرا کشاند
اما با خود نبرد
تا بمانم
تا باز در جهانی لبریز از نفرت و کینه
دست و پا زدن را
تجربه کنم
و در دور مدار صفر
بی هوده بچرخم !
با من سر بازی داشت
تنها شکنجه ام کرد
تنها تا نفس های آخر مرا کشاند
اما با خود نبرد
تا بمانم
تا باز در جهانی لبریز از نفرت و کینه
دست و پا زدن را
تجربه کنم
و در دور مدار صفر
بی هوده بچرخم !
من پیروز شدم !؟
هرگز
این بازی بی رحمانه را
باز هم او برد
تا من هر روز هزاران بار مردن را زندگی کنم
هرگز
این بازی بی رحمانه را
باز هم او برد
تا من هر روز هزاران بار مردن را زندگی کنم
مرگ هم
بی رحمانه دست مرا رها کرد
تا دست هایم
در دست های جنایتکار زندگی
به زنجیر کشیده شود
تا بمانم
تا باز شاهد جنگ و ویرانی باشم
تا باز از فقر و بیدادگری
فریادم به هوا برخیزد
تا باز در سایه ی ظلم و استبداد
روزها را به سر کنم
تا باز
حتی از دیدن خواب آزادی محروم باشم
تا باز باور کنم که عدالت رویای پوچی بیش نیست
بی رحمانه دست مرا رها کرد
تا دست هایم
در دست های جنایتکار زندگی
به زنجیر کشیده شود
تا بمانم
تا باز شاهد جنگ و ویرانی باشم
تا باز از فقر و بیدادگری
فریادم به هوا برخیزد
تا باز در سایه ی ظلم و استبداد
روزها را به سر کنم
تا باز
حتی از دیدن خواب آزادی محروم باشم
تا باز باور کنم که عدالت رویای پوچی بیش نیست
مرگ هم
با من سر بازی داشت ... !!
با من سر بازی داشت ... !!
اکبر درویش . 23 امرداد ماه سال 1394
بیمارستان طرفه . بخش سی سی یو
بداهه گویی
بیمارستان طرفه . بخش سی سی یو
بداهه گویی
۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه
۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه
۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)