وقتی برای گفتن هزاران حرف داری , وقتی تنها با گفتن می توانی آرامش از دست رفته ات را به دست بیاوری تا بتوانی دوباره پنجه در پنجه ی این زندگی بیندازی , شعر بیانگر احساسات من در این گفتن است که من جز شعر گفتن نمی دانم ..که حتی وقتی سکوت می کنم با شعر سکوت می کنم و این سکوت من فریاد ناگفته های من است اکنون شعرها و دیگر نوشته های من که اگر فریاد من بوده اند اما از سکوت من الهام گرفته اند با کسانی که نه تنها درد مشترک داریم بلکه باید راه مشترک داشته باشیم تا دست در دست هم به سوی جهان مهربانان برویم .
۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه
۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه
۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه
به دهان تو چشم دوخته ام
حجم ناگفته های من
از تمام بود و نبود
بیشتر است
اندازه ی تمام حرف های ناگفته ام
دوستت می دارم .
دوم :
مانند یک پامنبری وفادار
هنوز
به دهان تو چشم دوخته ام
تو را می شنوم
تو را گوش می کنم
بگو
هر چه تو بگویی
واجب کفایی من است !!
سوم :
سر قفلی دلم را
به نام تو خواهم کرد
کافی ست
لبخندی
لب های زیبای تو را شکوفا کند .
چهارم :
نماز وحشت می خوانم
وقتی تو
سکوت می کنی
کلامی نمی گویی
حرفی نمی زنی ,
ترس از دست دادن
تمام وجودم را
به صلیب می کشاند !
از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393
از تمام بود و نبود
بیشتر است
اندازه ی تمام حرف های ناگفته ام
دوستت می دارم .
دوم :
مانند یک پامنبری وفادار
هنوز
به دهان تو چشم دوخته ام
تو را می شنوم
تو را گوش می کنم
بگو
هر چه تو بگویی
واجب کفایی من است !!
سوم :
سر قفلی دلم را
به نام تو خواهم کرد
کافی ست
لبخندی
لب های زیبای تو را شکوفا کند .
چهارم :
نماز وحشت می خوانم
وقتی تو
سکوت می کنی
کلامی نمی گویی
حرفی نمی زنی ,
ترس از دست دادن
تمام وجودم را
به صلیب می کشاند !
از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393
۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه
۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه
پیامبر نشدم تا ...
مرا خواندند :
هان !
برخیز .....
پیامبر نشدم
تا بتوانم در کوچه ها
همبازی بچه ها شوم
باز هم چشم بگذارم
باز هم عاشق شوم
و باز هم دنبال بوسه های یواشکی باشم
پیامبر نشدم
تا بتوانم در کنار کشاورزان
در زیر آفتاب و باران
داس در دست بگیرم
بیل بر دوش بگذارم
و در مزارع سرسبز کار کنم
گندم درو کنم
و درخت ها را هرس نمایم
پیامبر نشدم
تا همراه کارگران
روزها و شب ها در کارخانه ها کار کنم
پتک بکوبم
کوره را آتش کنم
سنگینی فقر را بر شانه هایم احساس نمایم
و برای گذراندن زندگی
به ساعت های اضافه کاری بیندیشم
پیامبر نشدم
تا در کنار سربازان بجنگم
تا در کنار آزادیخواهان
سلول های سرد و سیاه را تجربه کنم
تا رنج شکنجه ها را به جان بخرم
تا برای آزادی پیکار کنم
تا برای عدالت قربانی شوم
تا ترانه ی اعدام را با صدای بلند بخوانم
پیامبر نشدم
اما دوست داشتم
آوازه خوان دوره گردی شوم
که در خیابان ها ساز می زند و از عشق می خواند
و یا دلقکی شوم
کارم خنداندن مردم غمگین کوچه و بازار باشد
بچه ها را دوست داشته باشم
و همه را شاد سازم
اگر چه خود از دردی بزرگ رنج می بردم !!
اکبر درویش . 10 بهمن سال 1393
هان !
برخیز .....
پیامبر نشدم
تا بتوانم در کوچه ها
همبازی بچه ها شوم
باز هم چشم بگذارم
باز هم عاشق شوم
و باز هم دنبال بوسه های یواشکی باشم
پیامبر نشدم
تا بتوانم در کنار کشاورزان
در زیر آفتاب و باران
داس در دست بگیرم
بیل بر دوش بگذارم
و در مزارع سرسبز کار کنم
گندم درو کنم
و درخت ها را هرس نمایم
پیامبر نشدم
تا همراه کارگران
روزها و شب ها در کارخانه ها کار کنم
پتک بکوبم
کوره را آتش کنم
سنگینی فقر را بر شانه هایم احساس نمایم
و برای گذراندن زندگی
به ساعت های اضافه کاری بیندیشم
پیامبر نشدم
تا در کنار سربازان بجنگم
تا در کنار آزادیخواهان
سلول های سرد و سیاه را تجربه کنم
تا رنج شکنجه ها را به جان بخرم
تا برای آزادی پیکار کنم
تا برای عدالت قربانی شوم
تا ترانه ی اعدام را با صدای بلند بخوانم
پیامبر نشدم
اما دوست داشتم
آوازه خوان دوره گردی شوم
که در خیابان ها ساز می زند و از عشق می خواند
و یا دلقکی شوم
کارم خنداندن مردم غمگین کوچه و بازار باشد
بچه ها را دوست داشته باشم
و همه را شاد سازم
اگر چه خود از دردی بزرگ رنج می بردم !!
اکبر درویش . 10 بهمن سال 1393
بی اجابت مانده ام
دست های معجزه
خاموش مانده است !!
بی اجابت مانده ام
اکنون
که زندگی ,
مرا در برابر پرتگاهی قرار داده است
که سقوط را
زیارت می کنم
چشم های معجزه
آیا روشن خواهد شد
و آن دست
که دست مرا رها کرد ,
آیا در آخرین لحظه
که مرگ را ,
با آهنگی خسته
سلام می گویم ,
دوباره دست هایم را خواهد گرفت !؟
دریغا
زندگی نمی کنم
زندگی مرا می ک_شد
زندگی مرا می کشد
زندگی مرا می برد
آغوشم را باز می کنم
چه بی اجابت مانده ام
اکنون که درهای بسته را
بسته تر می بینم
اکنون که راه
در غبار گم شده است
دست های معجزه را
از اعماق وجود
آواز می کنم .
اکبر درویش . 13 بهمن ماه سال 1393
خاموش مانده است !!
بی اجابت مانده ام
اکنون
که زندگی ,
مرا در برابر پرتگاهی قرار داده است
که سقوط را
زیارت می کنم
چشم های معجزه
آیا روشن خواهد شد
و آن دست
که دست مرا رها کرد ,
آیا در آخرین لحظه
که مرگ را ,
با آهنگی خسته
سلام می گویم ,
دوباره دست هایم را خواهد گرفت !؟
دریغا
زندگی نمی کنم
زندگی مرا می ک_شد
زندگی مرا می کشد
زندگی مرا می برد
آغوشم را باز می کنم
چه بی اجابت مانده ام
اکنون که درهای بسته را
بسته تر می بینم
اکنون که راه
در غبار گم شده است
دست های معجزه را
از اعماق وجود
آواز می کنم .
اکبر درویش . 13 بهمن ماه سال 1393
تو مرا گوش کن
کلام اول :
کسی که
سال ها
گوش می کرد
اکنون
کسی را
می خواهد
تا او را بشنود
کلام دوم :
سنگ صبور همه بودم
اما خود
بی سنگ صبور
آیا هست کسی
که سنگ صبور من شود !؟
کلام سوم :
به کوه می گویم
تکه تکه می شود
به دشت می گویم
خشک می شود
به دریا می گویم
طوفانی می شود
به دلم می گویم
هر لحظه می میرد !!
کلام چهارم :
من
که سال ها گوش کرده ام
دیگران را
اکنون
تو مرا
گوش کن !!
از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393
کسی که
سال ها
گوش می کرد
اکنون
کسی را
می خواهد
تا او را بشنود
کلام دوم :
سنگ صبور همه بودم
اما خود
بی سنگ صبور
آیا هست کسی
که سنگ صبور من شود !؟
کلام سوم :
به کوه می گویم
تکه تکه می شود
به دشت می گویم
خشک می شود
به دریا می گویم
طوفانی می شود
به دلم می گویم
هر لحظه می میرد !!
کلام چهارم :
من
که سال ها گوش کرده ام
دیگران را
اکنون
تو مرا
گوش کن !!
از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393
۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه
خبری از من نگیرید
خبری از من نگیرید
من می روم ...
من به دریا می روم
تا در کنار ماهی ها
به قصه ی ماهی پیر گوش کنم
تا دنیای من
تنها آب باشد
آب
آب ...
و در کنار من
ماهی هایی
که هنوز به جفت گیری دریا با آسمان می اندیشند
من به دریا می روم
می خواهم ماهی شوم
خبری از من نگیرید
من می روم ...
من به جنگل می روم
تا همنشین غزال ها شوم
تا با درخت ها بخوابم
تا شکوفه کنم
تا گل دهم
تا پروانه ها ...
پروانه ها ...
پروانه ها ...
شبنم شوم
من به جنگل می روم
می خواهم جوانه شوم
خبری از من نگیرید
من می روم ...
من به آسمان می روم
تا کنار کبوتران عاشق
پرواز کنم
کوچ کنم
از سرزمین های سردسیری
تا گرمای روحبخش خورشید
بر روی هر درختی که دوست دارم
آشیانه بسازم
آزاد باشم
آزاد
رها ...
من به آسمان می روم
می خواهم پرنده شوم
خبری از من نگیرید
من می روم ...
من هیچگاه در زمین
نفهمیدم
که زندگی یعنی چه
و هیچگاه از آدم ها
نیاموختم
که دوست داشتن یعنی چه !!
من می روم
خبری از من نگیرید ...!!
اکبر درویش . 8 بهمن ماه سال 1393
من می روم ...
من به دریا می روم
تا در کنار ماهی ها
به قصه ی ماهی پیر گوش کنم
تا دنیای من
تنها آب باشد
آب
آب ...
و در کنار من
ماهی هایی
که هنوز به جفت گیری دریا با آسمان می اندیشند
من به دریا می روم
می خواهم ماهی شوم
خبری از من نگیرید
من می روم ...
من به جنگل می روم
تا همنشین غزال ها شوم
تا با درخت ها بخوابم
تا شکوفه کنم
تا گل دهم
تا پروانه ها ...
پروانه ها ...
پروانه ها ...
شبنم شوم
من به جنگل می روم
می خواهم جوانه شوم
خبری از من نگیرید
من می روم ...
من به آسمان می روم
تا کنار کبوتران عاشق
پرواز کنم
کوچ کنم
از سرزمین های سردسیری
تا گرمای روحبخش خورشید
بر روی هر درختی که دوست دارم
آشیانه بسازم
آزاد باشم
آزاد
رها ...
من به آسمان می روم
می خواهم پرنده شوم
خبری از من نگیرید
من می روم ...
من هیچگاه در زمین
نفهمیدم
که زندگی یعنی چه
و هیچگاه از آدم ها
نیاموختم
که دوست داشتن یعنی چه !!
من می روم
خبری از من نگیرید ...!!
اکبر درویش . 8 بهمن ماه سال 1393
اشتراک در:
پستها (Atom)