۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه

این روزها به مرگ می خندم

این روزها به مرگ می خندم
به مرگ ,
که بیشتر از زندگی جاری ست
که هر لحظه اتفاق می افتد
به مرگ می خندم
که پی در پی و سخت اتفاق می افتد

این روزها بیشتر به مرگ می خندم
که چون ابزاری در دست جنایتکاران شده است
که چماقی در دست اندیشه ها گشته است
که چشمانش را بسته است
و نمی بیند
چگونه به خاک و خون می کشد
از نوزادانی که هنوز شکل نیافته اند
تا پیرمردان زار و خسته و ناتوان

این روزها بیشتر به مرگ می خندم
مرگ ,
که هر روز به شکل و شمایلی تازه در می آید
دیگر خودش هم شکل خودش را نمی داند
فاحشه ی جنایت ها شده است
چون تیغی در دست هر زنگی مست
نه کودک می شناسد
نه زن
نه پیر و جوان

آری
این روزها بیشتر به مرگ می خندم
به مرگ
که بیشتر از زندگی خودنمایی می کند
که همه جا کمین گرفته است
که پی در پی و سخت اتفاق می افتد !!

آری ,
این روزها به مرگ می خندم
وقتی چشمه ی اشک هایم ,
انگار تا همیشه خشک شده است
اما این بغض لعنتی ,
لحظه ای مرا رها نمی کند
بیشتر و بیشتر به مرگ می خندم
این سایه ی گسترده بر سرتاسر جهان .....

اکبر درویش . 17 مرداد ماه سال 1393

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر