۱۴۰۱ خرداد ۵, پنجشنبه

چگونه بگویم تولدم مبارک

 ۰

طوفان بود

پنجه در پنجه ی زمین انداخت 

یا هلهله ی زلزله ها !؟


سونامی ها رخت کوچ بر تن کردند

و از دریاها ،

به زمین هجوم آوردند

 و آتشفشان های وحشی ،

نه در کوه که در شهر ها فوران کردند


روزگاری شد :

پر از بی رحمی ... پر از قساوت ... پر از جنایت ...

چپاولگری یک غریضه شد

و درخت ها در زیر بار تورم خم می شدند !


کودکان در مدرسه ها ،

الفبای استبداد و استثمار را ،

در کتاب های درسی شان از حفظ می کردند

و میز ها و نیمکت ها ،

از جای خود برخاسته ،

کودکان را به زیر مشت و لگد می گرفتند


هر روز،  هر ساعت ،

اتفاقی تازه این فضای قیری رنگ را رقم می زد

و ما به جا ماندگان سوگوار ،

نه توان گفتن داشتیم

نه جرئت دیدن

و نه کاری ، کارستان

همه ی خود را در دست های باد کاشته بودیم


میزهای مدرسه را رها کردیم

تا در خیابان ها ،

به دنبال پرواز بال و پری به هم زنیم

تا پریدن را در فضای آبی تجربه کنیم 


کوچه ها را دور زدیم 

خیابان ها را دور زدیم

میدان ها را دور زدیم

و همه چیز را دور زدیم تا زندگی کنیم

تا در هوایی تازه تنفس کنیم

اما دریغا نمی دانستیم که دوران چاه نشینی را تجربه می کنیم !


و من هر سال زخم های تازه ای را می دیدم

که بر جسم و روح مان سرایت می کرد


نسل من پرید اما زمین خورد

آن چنان با سر به زمین فرود آمد

که بعد از آن مجبور شدیم بر روی سرهای مان راه برویم

و سوره های فلاکت

و آیه های درماندگی ،

صدای شلیک گلوله های تیرهای چراغ برق

میله های کاشته شده در سبزه ها و درخت ها

و نعش های غرق در خون گل های میدان ها ،

تمام باورهای مان را پرپر کرد

و به ورطه ی دهشتناکی ما را رساند

که انگار جز مسخ شدن هیچ چاره ای نمانده بود


اکنون من مانده ام بی بال و پر ،

در هجوم سونامی هایی که در شهر غوغا می کنند

و فوران آتشفشان ها که می سوزانند ،

چگونه با باری از دردها و رنج ها ،

در زیر این صلیب پر از خون ،

لبخند بزنم و زیر لب به خود بگویم :

تولدت مبارک !!؟؟ 


اکبر درویش . ۵ خرداد سال ۱۴۰۱


#akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی #شعر_معاصر #شعر










۱۴۰۱ خرداد ۲, دوشنبه

کاش ما ...

 

سنگ های " یه قل دو قل " مان ،
خنجری شد
که ناجوانمردانه ،
در سینه ی هم فرو کردیم
و بازی " خر پلیس " ،
پلیس ها را با اسلحه ای در دست ،
در روبروی ما کشاند
هر چند ،
زمین بازی مان عوض شد
اما ،
ما هم عوض شدیم
و زمانی که باید یار بودیم
خار شدیم
تا در چشم هم فرو رویم
و لقمه ای چرب تر ،
ما را به دریوزه گی کشاند
عشق ...!؟
معرکه ای شد
در وسط میدان ها
در میان خیابان ها
و بوسه های دروغی در پشت درخت ها
و وسوسه هایی که در تختخواب ها ،
تغییر هویت داد
بوی " گل " فضا را مسموم می کرد
و شیشه های الکل ،
خشم های مان را ،
از یاد می برد
راست می گویی
بد نبودیم
اما بد بودن را ،
آن چنان زیبا بلد شدیم
که تا نهایت افول ،
سقوط کردیم
آری ،
زمین بازی مان عوض شد
درخت ها را سر بریدند
و دارها را کاشتند
اما ما باغبانانی شدیم
که هر روز صبح ،
دارها را آب می دادیم
تا در هر کوی و برزن سایه اندازند
کینه ،
سینه های مان را لبریز کرد
دروغ ،
آسمان پر ستاره ی زندگی مان شد
و خود را در زیر سایه ای از جهل ،
آن چنان پنهان کردیم
تا راه توجیه را پیدا کنیم
و مفلوکیت خود را ،
با صدای بلند از تمام بلندگوها اعلام کردیم
آری !
زمین بازی مان عوض شد
و ما هم ،
نقاب زدیم
تا در زمین بازی تازه ،
کر و کور و لال ،
سر در آخور خود فرو برده ،
غم خود خوریم
آری !
زمین بازی مان عوض شد
و ما گنگ ،
هر لحظه در چاله ای فرو رفتیم
و چون بیرون آمدیم ،
گرفتار چاهی شدیم
دریغا ،
کاش ما عوض نمی شدیم !
اکبر درویش . اول اردی بهشت سال ۱۴۰۱



۱۴۰۱ اردیبهشت ۳۰, جمعه

کدام بن بست !!

.

کدام بن بست خودم را کرده ام گم
تمام داشته هامو دادم از دست
خیابان ها همه پر شد ز بن بست
شدن بر هستی من همچو پابست
کدام بن بست بگو زندان ما شد
هجوم درد بی درمان ما شد
کدام بن بست کدام بن بست دریغا
شروع من ولی پایان ما شد
شروعی که بلای جان ما شد
پرم از لحظه های همه بن بست
پرم از لحظه های خالی هست
نمانده دیگر هیچ میلی به ماندن
کدام زنجیر مرا به زندگی بست
کدام بن بست در این شهر سایه انداخت
هزار دیوار به پیش پای ما ساخت
همه جا پر شد از نفرت و کینه
تو این فتنه من ما هستی شو باخت
نه راهی ماند برای رفتن پیش
به پشت سر همه پل ها شکسته
بدون جنگ شکست خورده و تنها
فقط ما ماندیم و پاهای خسته
فقط ما ماندیم و راه های بسته
پرم از لحظه های همه بن بست
پرم از لحظه های خالی هست
نمانده دیگر هیچ میلی به ماندن
کدام زنجیر مرا به زندگی بست!؟
اکبر درویش . ۲۹ فروردین ماه سال ۱۴۰۱




چه روز و روزگاری !!


 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

سکوت کن !

 سکوت کن

حرفی نزن با تو ، تمام آسمان مال من است با تو ، تمام زمین مال من است سکوت کن حرفی نزن با تو ، تمام دنیا مال من است هر چند ، غم دارم درد دارم غم تمام مردم دنیا درد تمام هستی بغض ، گلویم را می فشارد و از این همه مصیبت در جهان ، به سوک نشسته ام بی عدالتی ها را می بینم نابرابری ها را و این جنگ های پی در پی را که بر جهان سایه انداخته است اما ، باز تو را می خوانم تو را ای عشق ، که قلب مرا ، به طپش واداشته ای سکوت کن حرفی نزن من شکسته از تمام دردها ، تو را صدا می زنم تو را می خوانم که در کنار تو ، به آرامش می رسم روزگار سختی ست همه نامردمی همه بی رحمی اما عشق تو ، به من توان می دهد مرا جان می دهد تا زندگی را و زندگی کردن را ، دوست داشته باشم سکوت کن حرفی نزن من و تو با سکوت ، تمام حرف های مان را خواهیم زد و در جهان بی آزادی بی عدالت بی وحدت بی برابری ، از عشق سخن خواهیم گفت . اکبر درویش . ۱۳ فروردین ماه سال ۱۴۰۱ #akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی



۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

پوتین !!

. پوتین ، کاش ، پوتین هایش را ، از پاهایش در می آورد بند آن ها را به هم گره می زد و بر گردنش می انداخت دست ها را بالا می برد تا اعلام کند دیکتاتور بی رحمی بیش نیست که تنها جنایت و آدمکشی ، عطش سیری ناپذیری اش را ، سیراب می کند آن گاه ، مردم دنیا ، بر روی صورتش تف می انداختند و با خفت و خواری ، او را برای تمام عمر ، به سیبری تبعید می کردند تا در اردوگاه های کار اجباری ، با رنج و مشقت زندگی کند تا نفس هائ آخرش را بکشد آن گاه ، جنازه ی انگل و ارش را ، طعمه ی آتش می کردند ، اکبر درویش . ۱۷ اسفند سال ۱۴۰۰ #akbar #darvish #akbardarv

ish
#اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #اجتماعی #شعر_معاصر #شعر #ننگ بر جنگ#زنده_باد_اوکراین