دست به سینه فشرد
و به زانو افتاد
این آخرین ماه بهار
که نصیبش تابستانی بود
داغ و سوزان
که نفهمید بهار چیست
که نفهمید تابستان چیست
نامش را خرداد نهادند
تا صلیب عشق را ،
در تقاطع فصل ها
بر دوش بکشد
تا دلتنگی بی بارانی اش را
تیر ها نشانه روند
من به پنج حقیقت واقف شده ام
تولد
درد
عشق
رنج
و ، ... مرگ
که تا کنون هرگز نگفته ام
اگر چه ،
هر روز گفته ام !
کبوترها ،
باران را بو کردند
قبله ی پیش رو
همچنان رو به دیوار باز می شد
و درخت ها را در زمین قسمت نمی کردند
تا کویرها خشک تر شوند
تا لوت ها لوت تر گردند
تا سایه ها محو و نابود شوند
هیچ پیامبری پیام مهربانی با خود نداشت
سگ ها رها شده بودند
و سنگ ها بسته ...
بی سایه ها در هم می لولیدند
نه امید بود
و نه حتی پژواک آرامشی
غایب بود
فصل دست ها و رقص ها و بوسه ها
و تا چشم کار می کرد
بسیار بود
دشنه ها و خنجر ها و رنجش ها
و انگار تمام سنگ ها ،
نشانه می رفتند
پاهای لنگ را ...
ماه خرداد بود
روز پنجم
نگاهی به آئینه انداختم
بی سایه ای دیگر
اما ،
نباید گفت
اما ،
نشاید گفت
من بودم !؟
لال مونی گرفته بودم
و پر از هق هق گریه
بی انتخاب
با چشم بسته مرا مسافر زمین کردند
و ، ...
سفرم آغاز شد
از لب کدام هیچ
تا پایان کدام هیچ ؟
نمی دانم !
کاش درخت ها را در تمام زمین تقسیم می کردند
تا هر کس سایه ای داشته باشد
و من هم بی سایه نمی ماندم !
اکبر درویش . پنجم خرداد ماه سال ۱۳۹۹
مصادف با سالروز میلادم
#akbar #darvish #akbardarvish # اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعر_معاصر #درد_معاصر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر