من بسیار خوشبختم
خوشبختم ... خوشبختم ...
گربه ها ،
در کوچه در پی تکه ای گوشت
در سطل های زباله
و خیابان ها
در سر چهار راه ها
با چراغ قرمز
و آن هایی که از خط کشی عابر پیاده ،
عبور می کنند !
در جوی ها ،
موش های گنده ی موذی
گاهی هم باران می بارد
گاهی هم باد می وزد
گاهی هم صدای سوت پلیس ها
و دزد ها ،
که گریختن را آموخته اند
می خندیم
اما نه از ته دل
گریه می کنیم
اشک های پنهانی
چون عروسک های خیمه شب بازی ،
و سر این نخ ها در دست کیست ؟
خدا می داند !
فقر هست
گرسنه گی هست
قحطی هست
و بسیاری از آدم ها ،
که برای لقمه ای نان ،
در تکاپو
و بازار اختلاس
و دکان احتکار
پر رونق ...
جنگ هست
کشتار هست
زندان هست
اعدام هست
و چه بسیار رویاها ،
که به حقیقت راه نیافت
و آزادی آزاد نشد
و عدالت هم عادل نشد
داستانی ست
روز های آدم ها
و شب های تلخ خواب های شان
و چقدر فاصله
فاصله
فاصله
یکی از گرسنه گی در حال مرگ
یکی در حال ترکیدن
ترکیدن
ترکیدن
در میان هزاران سند و چک و ملک
گفتنی بسیار
و دهان ها بسته
بسته
بسته...
و من بسیار خوشبختم
لقمه ای نان به چنگ آورده ام
امروز هم گذشت
فردا چه خواهد شد ؟
نمی دانم !
اکبر درویش . اول خرداد ماه سال ۱۳۹۹
#akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر #شعر_معاصر #درد_معاصر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر #اجتماعی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر