1
و نقاب ها ,
چه دلفریب ,
چهره ی ما را پنهان می کنند ...
گرگ ها ,
میش دیده می شوند !!
2
چیزهایی هست
که مپرس
چیزهایی هست
که مبین
چیزهایی هست
که نفهم
من پرسیدم و دیدم و فهمیدم
اکنون زندگی ,
صلیبی شده است که هماره
بر دوش حمل می کنم .
3
آیا باز
صدای یک خروس نابهنگام
سکوت این شب تاریک را ,
خواهد شکست !؟
زبان خروس ها
انگار خفقان گرفته است !
4
یک ...
دو ...
سه ...
آماده ,
شلیک ...
مادرم باور داشت
که من حتی
یک آخ نخواهم گفت
5
اکنون
دست در حلق خود فرو کنیم
و بالا بیاوریم
تمام آن چه را
این سال ها
در باورهای مان
با ولع
نشخوار کرده ایم
6
ما بر عکس قدم بر می داشتیم
آب سربالا می رفت و
قورباغه ها
ابوعطا می خواندند
و رودها ,
باتلاق را دریا می پنداشتند !!
اکبر درویش . خرداد سال 1393
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر