۱۳۹۳ خرداد ۲۴, شنبه

شعرهای بی نقاب


1

و نقاب ها ,
چه دلفریب ,
چهره ی ما را پنهان می کنند ...

گرگ ها ,
میش دیده می شوند !!

2

چیزهایی هست
که مپرس
چیزهایی هست
که مبین
چیزهایی هست
که نفهم

من پرسیدم و دیدم و فهمیدم
اکنون زندگی ,
صلیبی شده است که هماره
بر دوش حمل می کنم .

3

آیا باز
صدای یک خروس نابهنگام
سکوت این شب تاریک را ,
خواهد شکست !؟

زبان خروس ها
انگار خفقان گرفته است !

4

یک ...
دو ...
سه ...
آماده ,
شلیک ...

مادرم باور داشت
که من حتی
یک آخ نخواهم گفت

5

اکنون
دست در حلق خود فرو کنیم
و بالا بیاوریم
تمام آن چه را
این سال ها
در باورهای مان
با ولع
نشخوار کرده ایم

6

ما بر عکس قدم بر می داشتیم
آب سربالا می رفت و
قورباغه ها
ابوعطا می خواندند
و رودها ,
باتلاق را دریا می پنداشتند !!

اکبر درویش . خرداد سال 1393

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر