پنجره ها ،
بسته شد آیا
وقتی که پرده های ضخیم ،
در وحشیانه ترین هجوم ،
گرفتند روشنی را
از آن وسعت آبی ؟
درها ،
شکسته شد آیا
زمانی که ضربه هایی هولناک ،
فرود آمدند
چون آوار
و بدل شد
هویت شان ،
به میله های سیاه ضخیم ؟
و خیابان ،
که تا بی نهایت بی کران بود
که دیر زمانی ،
با شعله های آتش خود ،
دل های سرد ناامید را ،
حرارت می بخشید
و هر روز ،
راوی قصه ای می شد
برای هزاران بار گفتن
به خواب رفت آیا
تا بپاشد
گرد فراموشی بر حافظه ها
و صدای آن سرود گرمی را ،
که هماره تکرار می شد در دل ها
خاموش کند ؟
من !؟
هیچ چیز نمی دانم
شاید ،
آن معتکف نشسته ای هستم
در میان سرمای کوچه ها
که هنوز دست های سردم ،
با هزار بغض ،
فرا می خواند
هزاران آغوش گرم را
و دست ها را
و صداها را ...
اما هنوز ،
کوچ نکرده ام تا دیوانه آباد
تا قرص های آلزایمر را ،
ببلعم
با اشتهایی سیری ناپذیر !
من فراموش نکرده ام
و در خواب های کابوس وارم ،
هنوز بیدار می شوم
تا با باز کردن پنجره ،
برانداز کنم
وسعت خیابان ها را
در انتظار قصه ای
که می شود تکرار کرد
هزاران بار ...
من فراموش نکرده ام
روایت می شوند
در حافظه ی من
هر روز هزاران قصه !!
اکبر درویش . ۱۶ بهمن ماه سال ۱۴۰۱
#akbar#darvish#akbardarvish#اکبر#درویش#اکبر_درویش#شعرهای_اکبر_درویش#شعر#شعر_نو#اجتماعی#شعر_زمانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر