همچنان
محکم و پابرجا ،
ایستاده بودند
تابلوهای ورود ممنوع !
آیا هیچ سونامی ،
زمین و زمان را تکان نمی داد !؟
من شهوت شروع باران را ،
بر روی لبانم
مزه مزه کرده ام
من باران را خواب دیده ام
خواب دیده ام
سال ها بود
که باران نمی آمد
و ابرها ،
بر روی هیچ برکه ای
نمی بارید
تا دایره هایی ایجاد شود
تا دایره ها ،
سرتاسر برکه را فرا گیرند
ناگهان ،
گوش هایم سوت کشید
صدایی آمد
ماهی قرمزی بود
که از درون برکه اش ،
فریاد کشید :
- چقدر باید پرداخت !؟
و ، ...
هجوم باران و برف و تگرگ
ولوله ای برپا شد
و هزاران هزار ماهی ،
در هزاران برکه ی دیگر ،
همه با هم ،
یکصدا فریاد کشیدند :
- چقدر باید پرداخت !؟
و در خیابان ،
تابلوی جدیدی سبز شد
که بر روی آن ،
علامت سکوت حک شده بود
اما دیگر ،
انکار فایده ای نداشت
همه شنیده بودند
دروغ نبود
راست بود
تمام گوش ها ،
حاضر به شهادت بودند
پرسشی را ،
که از میان برکه ها برخاسته بود :
- چقدر باید پرداخت !؟
اکبر درویش ۲ بهمن ماه سال ۱۴۰۱
#akbar#darvish#akbardarvish#اکبر#درویش#اکبر_درویش#شعر#شعرهای_اکبر_درویش#شعر_نو#اجتماعی#شعر_زمانه