۱۳۹۵ شهریور ۲۷, شنبه

مرا پدر می شود یا !؟



کدامین دست
از درخت میوه را چید
که کودک تنها ,
وقتی چشم هایش را
به روی دنیا گشود
خدا را ندید !؟

خدا به خواب رفته بود
خدا به کار رفته بود
خدا به دار رفته بود ؟
نمی دانم
اما نبود
و این نبودن ,
آن چنان زخمی شد
که هیچ گاه شفا نیافت

تفاهم را می گویم
می بینی !؟
ما با هم به تفاهم رسیدیم
شاید
که او قربانی کننده باشد
و من قربانی
اما آیا این قربانی ,
توانست شکم های گرسنه ای را سیر کند
یا خود گرسنه
در زمین قربانگاه دست و پا می زد ؟

روزهایی شد
زتدگی
روزهای من
تمام روزهای من
خدا می خوابید
من درد می کشیدم
من رنچ می بردم
من فریاد می کشیدم
و خدا نمی شنید

هر روز به قربانگاه می رفتم
و هر روز
کارد را فود می آوردند
اما تمام نمی کردند
و باز روز بعد
این تراژدی دردآور تکرار می شد
من هر روز می مردم و زنده می شدم !

آنقدر ترسیده ام
آنقدر با ترس هایم زندگی کرده ام
که دیگر از خودم نیز می ترسم

خدا کجا بودکه من هر روز او را می خواندم
و او هر روز مرا نمی شنید
و در دنیایی که
من هیچ کس را نداشتم ,
فهمیدم که خدا را هم ندارم
او مرا در بن بست های تنهایی رها کرده بود
تا گم شدن
خواب وحشت آور تمام شب های من شود !

و پریدم
اما لیز خوردم
آن چنان با سر به زمین خوردم
که هیچ گاه نتوانستم از جا بلند شوم

من طبیعی نیستم
چه چیز من طبیعی بود
تا خود من طبیعی باشم !؟
آیا شبانه روزی ها با آن درهای بزرگ
و دیوارهای بلند
روی من تاثیر گذاشتند
یا من
وقتی مادر را در آغوش پدر نیافتم
یا آنگاه که تنهایی را شناختم
و از همه دروغ شنیدم
متفاوت شدم ؟

و عشق ,
که همه زیبایی و رویایی بود
مرا به اوج نبرد
مرا به میدان قتلگاه کشاند
نا برای قربانی شدن ,
بیش از پیش بی تابی کنم

خدا کجاست !؟
من او را گم کرده ام
یا او مرا
اما من که همیشه در استغاثه ها و ناله ها
به دنبال او بودم
او را صدا می کردم
و رد پای او را ,
در خواب های کودکی ام جستجو می کردم
و او چشم هایش را بسته بود
تا نبیند
مردی را که هر روز فرو می ریخت
تا نشنود هرگز
مویه هایی که زمین و زمان را به لرزه می آورد
تا کور باشد
تا کر باشد ...

به پایان رسیده ام
هر چند هنوز نفس می کشم
هر چند هنوز زندگی می کنم
اما به پایان رسیده ام
من دقیقا همان لحظه به پایان رسیدم
که شروع شدم !

و خدا ؟
نمی دانم کجاست
من او را گم کرده ام
یا او مرا
اما آن چنان به درد رسیده ام
که دست هایم
دست های پسربچه ای شده است
که می خواهد
بگیرد دست های پدری را
که هرگز نداشته است !

پدرم
خدا بود
و آیا خدا
مرا پدر می شود
یا اجازه می دهد
که مرا بر تمام صلیب هایی که مرا احاطه کرده اند
بر تمام جلجتاهای افول
به چهار میخ کشیده شوم
و تاج خاری از درد بر سرم بگذارند
تا پادشاه شکست ها و حسرت ها شوم
تا جسم تازیانه خورده ام
در دست بادهای وحشی پیچیده شود !؟

پدرم
خدا بود
و آیا خدا
مرا پدر می شود
یا اجازه می دهد ..........!؟

من پیامبر نیستم
فقط می خواهم زندگی کنم !

اکبر درویش . 26 شهریور ماه سال 1395

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر