۱۳۹۵ شهریور ۲۵, پنجشنبه

ما فرو رفتیم !!


نبودم
نیستم
آن پسر بچه ای که
در کلاس درس شیطنت می کرد ,
از مدرسه اخراج شد
تا مشق های همه خط خطی اش را
به دست باد بسپارد
چه کور بود
کوره راه هایی که
با یک پا طی می کردیم
بی عصا
بی تکیه گاه
و سقوط می کردیم
در دره هایی
که همه پر از اشباح بود
و من دیدم
کلاغی را
که بر بام پاییزهای کودکی ,
نشسته بود
خسته و بی رمق
غار غار می کرد
سنگ زدن به شیشه ها
به صدا درآوردن کلون در خانه ها
کودکی من نبود
تنها مرا به دنیایی می برد
که کودکی ام را
دو دستی
تقدیم نسیان ها و نسیان ها کنم
کدام شاگرد بد
پشت کت معلم
کاغذی را چسباند
که روی آن نوشته شده بود
بابا آب نداد
و ترکه های چوبی
دستان خیس ما را نوازش کرد !
بی هوده خندیدیم
و نفهمیدیم
گریه کردن هم دردی را دوا نمی کند !
و باز هم
آن مرد نیامد
آن مرد که با اسب باید می آمد
آن مرد که با داس باید می آمد
آن مرد که به جای گندم ها
گندها را باید درو می کرد
و ما دل خوش کرده بودیم
که بابا آب می دهد
که مادر نان می دهد
و درخت بار می دهد ...
پدر ؟
مادر ؟
چه داستان های غم انگیزی
نه پدر پدر شد
نه مادر مادر ...
توپ های پلاستیکی هم
یکی یکی در حیاط خانه ها افتاد
تا پاره شود
و اف اف های تصویری
به جای کلون در خانه ها
بر دیوارها نصب شد
تا به جای فرار کردن
فرو بریزیم
بگویید مدرسه ها را خراب کنند
آن چه ما آموختیم
هیچ گاه به کارمان نیامد
در عوض در شیپورها دمیدند
تا آمارها
به شکل تمسخر آمیزی
راز موفقیت ما را
به قهقرا ببرند !
میزهای مدرسه کوچک شد
تا ما بزرگ شدیم
تا در خیابان های پر اضطراب
در آرزوی یک بازی قایم موشک
خود را در زخم های مان پنهان کنیم
دیگر از خواب های کودکی نترسیدیم
اما از زندگی ترسیدیم
و دردها و رنج های تازه ,
چون اشیاح
در روزگار ما ظاهر شدند
دبستان رفت
دبیرستان رفت
دانشگاه رفت
و ما ماندیم باغار غار کلاغ هایی که
هنوز پاییز را
چه غمگنانه
در گوش ما صدا می کردند
و این یعنی آغاز ابتذال
و این یعنی لحظه ی فرو ریختن
ما زندگی نکردیم
ما فرو ریختیم !!
اکبر درویش . شهریور ماه سال 1392

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر