۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه

چوپان مهربان ما

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
شاید باور نکنی
من هم ,
باور نکردم
یعنی
نمی خواستم باور کنم
اما ,
باور کردم
یک روز صبح ,
دیدم
که خدا از خواب بیدار نشد
یعنی
امکان داشت خودش را به خواب زده باشد !؟
نمی دانم
هیچ چیز نمی دانم
فقط می دانم که خدا از خواب بیدار نشد
چه گذشت !؟
من فقط جنگ و غارت و چپاول را در زمین دیده بودم
من می دیدم که زمین گرسنه است
و فقر
مسلسل وار شلیک می کرد
کی مرد ؟
کی کشته شد ؟
چه سوال های بی ربطی
کاخ ها سر به فلک می کشیدند
و کوخ ها ,
سبز می شدند
من هنوز شاگرد کلاس سوم اکابر هستم
چه می دانم آن نعشی که به سرازیری قبر فرو می رفت
نعش شکست خورده ی عدالت بود
کسی که هنوز با زور شلوار خود را بالا می کشد
یعنی می فهمد
آن به گلوله بسته ی صبح بی طلوع
آزادی بود !؟
هی فریاد زدم
هی فریاد زدم
اما خدا به خواب رفته بود
یعنی
خدا از خواب بیدار نشد
من بیداد ظلم و ستم را در قصه ها خوانده ام
یعنی
می شود باور کرد
همه چیز روبراه است !؟
ساعت ها را به گورها بسپاریم
من زیادی گرمم شده است
و بالا می آورم
چیزهایی را که انگار هیچ گاه نخورده ام
بگذارید آخرین حرف را در گوش خدا بزنم
شاید از خواب بیدار شود :
ما زندگی نمی کنیم
ما در زمین
نقش قربانی را بازی می کنیم
چوپان مهربان ما ,
تا کشتارگاه
چند فرسخ دیگر باقی مانده است !؟
اکبر درویش . خرداد ماه سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر