۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

تمام مرا اشغال کرده ای


کجا مرا فراموش کردی


کاش می دانستی


بگذار من شاعرت باشم


شکست نخواهم خورد


ساعت ها را بگذار بخوابند


۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

بی تو چه سخت گذشت


آه ای باکره گی


روزگار در دنیای تجاوز


حلاج گفت


دری به روی من نگشودی


کارمن !؟


۱۳۹۴ تیر ۶, شنبه

چه عدالت وحشتناکی !!


آه ای باکره گی


هیچکس بر آب فاتحه نخواهد خواند


بیدارم

بیدارم
یادش
خواب را از چشم های من
ربوده است
قرص های خواب را هم
به دوری ریخته ام
نمی خواهم بخوابم
در خواب هم
مرا رها نمی کند
او
که دشمن جان من شده است
اما من
عاشقانه دوستش می دارم .
اکبر درویش . خرداد ماه سال 1394
با سپاس از بنفشه صفا
بخاطر طراحی عکس

پیر شده ام !!


اختلاس کرده ام


۱۳۹۴ تیر ۵, جمعه

یک ممنوع دیگر


آیزایمر گرفته است دنیا


ای ابرها ببارید


به تو نرسیده ام !


دختری در درون پسرک


چون ماهی به دام افتاده


۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

گریبان ما را خواهد گرفت تاریخ


دشوارترین راه دنیا


شاهنامه هم دیگر آخرش خوش نیست


خواب ابدی !!


دیوانه شده ام


به تو نرسیده ام !


۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

به ابهام ...


بغض می کنم


گریبان ما را خواهد گرفت تاریخ


چون ماهی به دام افتاده


دشوارترین راه دنیا


خواب ابدی !!


۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه

ساعت ها در نیمه ی شب خوابیده اند


دریغ بر این دست


چوپان مهربان ما

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
شاید باور نکنی
من هم ,
باور نکردم
یعنی
نمی خواستم باور کنم
اما ,
باور کردم
یک روز صبح ,
دیدم
که خدا از خواب بیدار نشد
یعنی
امکان داشت خودش را به خواب زده باشد !؟
نمی دانم
هیچ چیز نمی دانم
فقط می دانم که خدا از خواب بیدار نشد
چه گذشت !؟
من فقط جنگ و غارت و چپاول را در زمین دیده بودم
من می دیدم که زمین گرسنه است
و فقر
مسلسل وار شلیک می کرد
کی مرد ؟
کی کشته شد ؟
چه سوال های بی ربطی
کاخ ها سر به فلک می کشیدند
و کوخ ها ,
سبز می شدند
من هنوز شاگرد کلاس سوم اکابر هستم
چه می دانم آن نعشی که به سرازیری قبر فرو می رفت
نعش شکست خورده ی عدالت بود
کسی که هنوز با زور شلوار خود را بالا می کشد
یعنی می فهمد
آن به گلوله بسته ی صبح بی طلوع
آزادی بود !؟
هی فریاد زدم
هی فریاد زدم
اما خدا به خواب رفته بود
یعنی
خدا از خواب بیدار نشد
من بیداد ظلم و ستم را در قصه ها خوانده ام
یعنی
می شود باور کرد
همه چیز روبراه است !؟
ساعت ها را به گورها بسپاریم
من زیادی گرمم شده است
و بالا می آورم
چیزهایی را که انگار هیچ گاه نخورده ام
بگذارید آخرین حرف را در گوش خدا بزنم
شاید از خواب بیدار شود :
ما زندگی نمی کنیم
ما در زمین
نقش قربانی را بازی می کنیم
چوپان مهربان ما ,
تا کشتارگاه
چند فرسخ دیگر باقی مانده است !؟
اکبر درویش . خرداد ماه سال 1394

شاهنامه هم دیگر آخرش خوش نیست


زیبا می شوم !!


جام شوکران را تنها ننوش


۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

زنده به عشق اما


با عشق مرا بپوشان


مرا کشته است !!


لال مونی گرفته ام


با صدای کلاغ ها