۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

پس چرا !؟


چشمانت را باز کن


بگذار کفش هایم را بپوشم !!


اگر از تو دورم اما !!


دیری ست مرده ایم !!


بیا در آغوشم


۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

مثلا ننویسندگی

وقتی ماه خرداد فرا می رسد و پنجم خرداد سالروز تولدم , ... می مانم که چه بنویسم و چه بگویم . آیا باید از روزهای سخت و عذاب آور زندگی بنویسم و از دردهایی که در سینه ام جمع شده اند و هر لحظه گلویم را می فشارند و می خواهند خفه ام کنند و از رنج های خودم و مردمی که همراهشان رنج می برم و از آرزوهایی که سراب مانده اند و انگار هیچگاه نمی خواهند برآورده شوند و به سرانجام برستد ؟!
آیا باز هم از ظلم و ستم و نبود عدالت در این جهان هستی گلایه کنم ؟ آیا باز هم از معبود و معشوق خود آزادی بگویم و این که حاضرم جانم را بدهم اما حاضر نیستم از آرمان های خود دست بردارم !؟
آیا باید از عشق بنویسم و این که عشق هم انگار به مسلخ فریب رفته است و دچار بی ماهیتی شده ایم و همه چیزمان دارد دروغ می شود !؟
نمی دانم !
اکنون شصت بهار را به پشت سر گذاشته ام و همیشه دل در هوای حقیقت داشته ام و هیچگاه هیچ حقیقتی را فدای مصلحت طلبی نکرده ام و زندگی ام شاهد و گواه این مدعا بوده است
زندگی ام و نوشته هایم گواه من بوده اند که همیشه از جنگ و خونریزی و کشتار و قتل و غارت و تجاوز بیزار بوده ام و دل به هیچ سقفی نبسته ام و وابسته ی هیچ چیزی جز مردم نبوده ام و تنها دل در هوای عدالت و آزادی داشته ام ...
و همیشه آرزو داشته ام که مردم جهان در پناه عشق و انسانیت بتوانند به وحدت برسند و دوست هم باشند و بتوانند با آزادی و عدالت در کنار هم زندگی کنند
اما با این همه کشتار و جنایت , این همه ظلم و ستم و نابرابری , این همه فقر و محرومیت و درد , این همه نشانه های یاس و ناامیدی , باز هم دلم می خواهد در گوش مردم دنیا فریاد بزنم :
امید داشته باشید
ناامیدی هم می تواند پلی باشد به سوی امید .....
اکبر درویش . پنجم خرداد ماه سال 1394
مصادف با روز میلادم و پر کشیدن در 60 سالگی


بت شکن های بت ساز

روایت اول :
فرعون را
برانداختیم
آن گاه
گوساله ی سامری را
ساختیم !!
روایت دوم :
هورااااااااااااااا
ما بت شکنان
چه بت سازان ماهری شدیم !
روایت سوم :
بت های تازه را
کسانی ساختند
که داعیه ی بت شکنی داشتند !
روایت چهارم :
و ما
بت کسی را ساختیم
که فریاد بت شکنی سر داده بود !
اکبر درویش . اردی بهشت سال 1394

دور باش !!


۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

چشمتنت را باز کن



به اندازه ی من و تو


ساده و زیبا


سرآغاز وحدت جهان


جهان ما ... !؟


۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه

پس چرا !؟


جز عشق


بیماری مزمن


هیچ از آن تهیدستان


عریان خواهم شد !!


امید داشته باشیم


چه عروج دردناکی !؟


۱۳۹۴ خرداد ۱, جمعه

یک استکان من یک استکان خدا

یک استکان ,
من
استکان دیگر ,
خدا ...
بنوشیم
مست شویم
سیاه مست شویم
آن گاه
بگذار یک روز
من خدا شوم
و تو بنده گردی
اما هشیار نشو
نگذار مستی از سرت بپرد
که اگر هشیار شوی ,
از آن چه خلق کرده ای
پشیمان خواهی شد
دلت می گیرد
از خودت بیزار می شوی
وقتی فقر و محرومیت را
در زمین می بینی
وقتی می بینی
همه جا ظلم و ستم حکمفرماست
وقتی می بینی آزادی
تنها در فرهنگ نامه ها معنا دارد
و عدالت ,
شعاری ست که
هیچگاه شکل نمی گیرد
از روزگار ما
حالت بد می شود
از این همه قتل و غارت و چپاول
از این همه کشتار و جنایت و آدم کشی
وحشت می کنی
و دیگر هرگز
زیر لب نخواهی گفت :
فتبارک الله
احسن الخالقین
یک استکان دیگر ,
من
یک استکان دیگر ,
خدا ...
اکبر درویش . 30 اردی بهشت سال 1394

با شرف تر از ...


دارم دروغ می گویم


ای وطن ای قبله ی من


ماهی ها و ماهیگیر

روایت اول :
این بار
ماهی ها ,
در دام ماهیگیر
نیفتادند
ماهیگیر
در دام ماهی ها
افتاد
ماهی ها
یکی شدند
تا توانستند
ماهیگیر را
به داخل آب بکشند
و تور ماهیگیر را
پاره کنند .
روایت دوم :
ماهی ها
که جمع شدند
مرد ماهیگیر را
به زیر آب کشیدند .
روایت سوم :
ماهی ها
که یکی شدند
تور ماهیگیر
پاره شد .
اکبر درویش . 29 اردی بهشت سال 1394

خدا آلزایمر گرفته بود

کودک تنها
سر بر دیوار گذاشت
خدایش ,
پشت پنجره جا مانده بود
و دیوارها ,
بالا می رفت
و پل ها می شکست
و صدای عو عوی گرگ ها
شب های تاریک را
به درد می آورد
کلاغ ها غار غار کردند
شب زخمی ,
کدام نطفه را
در کدام رحم
به انتظار نشسته بود
که خدا چشم هایش را بست
که خدا پنجره ها را شکست
که خدا غربت را آفرید !؟
آیا شب نشینی فرشته ها بود
می نوشیدند به سلامتی شیطان
که انسان را سجده نکرده بود ؟
کودک تنها
سر بر دیوار گذاشت
خدایش ,
مانند بادبادکی
در هوا رها شده بود
و درها خدا شدند
و دیوارها خدا شدند
و پنجره های بسته خدا شدند
و چون چشم هایش را باز کرد ,
انحطاط طناب های پاره را
زندگی یافت
می توان خندید
به خود
به زندگی
به این آغاز پر از پایان بی آغاز
سوره های ناب نازل می شود
از زخم
از رنج
از درد
از این شب منفور
که نشانه رفته است
تمام زندگی را
در فریاد
در اندوه
اما آیا
غار غار کلاغ ها
فصل های بی اعتمادی را
به میهمانی باران خواهد برد ؟
انگار تمام دست ها ,
خنجر شده باشند
و تمام قلب ها
سنگ شده باشند
و خدا ,
دچار توهم شده باشد
بیماری فراموشی گرفته باشد
و فراموش کرده باشد
چه بیماری وحشتناکی ست
آلزایمر را می گویم
آلزایمر را می گویم
و خدا
آلزایمر گرفته باشد !!
کودک تنها
سر بر دیوار گذاشت
خدایش ,
آلزایمر گرفته بود
به یاد نمی آورد
به یاد نمی آورد
و او پنجره ها را می خواند
شاید باز شوند
و درها را صدا می کرد
شاید گشوده شوند
و آن بادبادک را
که در آسمان گم شده بود !!
اکبر درویش . 26 اردی بهشت سال 1394

دوباره جوانه زدند


یک قدم من یک قدم تو


من بی تو


جاده های دو طرفه را دوست دارم

عکس و نوشتن روی عکس
از دوست فرزانه ام :
بنفشه صفا

کوه ها ...

کوه ها
بی دلیل
سر به فلک نکشیده اند
بادها را تحمل کرده اند !

اکبر درویش

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

در ستایش عدالت !! صلیب و صلیب ساز


مادرم فاحشه بود

مادرم ,
روسپی بود
تن خود را می فروخت
تا شکم ما را سیر کند
پدر ,
قبل از مرگ
همه ی دار و ندار خود را
در غار اعتیاد ریخت
و عاقبت خود نیز
طعمه ی اعتیاد شد
و ما را
با دست خالی
با فقر و نکبت و بدهکاری
تنها گذاشت
ارث ما از پدر ,
بدهی های او بود
که چون سایه بر سر زندگی مان
سنگینی می کردند
بعد از مرگ پدر ,
اقوام و دوستان
یکی یکی دور ما را خالی کردند
عموی من ,
که زن و فرزند داشت
به مادر چشم هوس داشت
چون مادر راضی به این کار نمی شد
به او تهمت زد
و خانواده ی پدری ,
ما را تنها گذاشتند
خانواده ی مادری هم
آنقدر خود گرفتار بودند
که با زور
گلیم خودشان را از آب بیرون می کشیدند
چه برسد به این که
بخواهند ما را سر پناه شوند
سخت بود
اما مادر
مجبور به تن فروشی شد
تا فرزندانش گرسنه نمانند
بعد از مرگ پدر ,
همه به مادر چشم بد داشتند
بقال و قصاب و نانوا
سبزی فروش محله
و حتی صاحب خانه ی ما
مادر ,
چون بیوه بود
به هر جا برای کار می رفت
به چشم فاحشه به او نگاه می کردند
همه دنبال سو استفاده بودند
انگار هر زن بیوه ,
زنی بدکاره است
و باید تسلیم هوسرانی مردان شود
جنگ برای پاک ماندن ,
جنگ بس دشواری بود
وای اگر دستت هم خالی باشد
وای اگر شکم فرزندانت هم گرسنه باشد
وای اگر بی کس و کار هم باشی
وای اگر فرزند فقر و محرومیت هم باشی
وای اگر ... !!؟
مادرم ,
روسپی شد
مادرم مجبور شد تا روسپی شود
تا بتواند فرزندانش را
از آب و گل در آورد
فاحشه شدن را به جان خرید
تا توانست فرزندانش را بزرگ کند
امروز ,
وقتی به مادر نگاه می کنم
نه تنها او را سرزنش نمی کنم
که او را تحسین می کنم
او فرشته ای بود
که قربانی جامعه ی فاسد شد
اما این جامعه را
و این سیستم حاکم را
و این مردمی که چون کالا به مادرم می نگریستند
و او را قربانی کردند
هرگز نمی بخشم .
اکبر درویش . 26 اردی بهشت سال 1394

انکار

ماهیان دریا ,
انکار نکردند
تور ماهیگیر را
آهوان دشت ,
انکار نکردند
دام صیاد را
مرغان آسمان ,
انکار نکردند
قفس های شکار را
و ما ,
انکار کردیم
میله های سیاه سلول های مان را ...
اکبر درویش . 27 اردی بهشت سال 1394

در ستایش عدالت !! پدرم دزد بود


در ستایش عدالت !! تماشای اعدام


خدا یا ما

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
همه جا جنگ
همه جا فقر
همه جا نابرابری ...
همه جا ظلم
همه جا ستم
همه جا غارت و چپاول ...
عدالت
در خواب
آزادی
سراب
زندگی ,
جباب لرزانی بر روی آب !!
همه جا زندان
همه جا شکنجه
همه جا اعدام ...
همه جا استبداد
همه جا استثمار
همه جا استعمار ...
دوست داشتن
دروغ
دنیای مان
بی فروغ
روزهای مان ,
ساکت اما شلوغ !!
دوست نیستیم
دشمن شده ایم
به روی هم
خنجر کشیده ایم ...
پر از دردیم
پر از گلایه
پر از شکایت ...
روزهای پوچ
روزهای بی معنی
روزهای رنج آور ...
همه خفت
همه خواری
قربانیان معصومی هستیم
که هم را قربانی می کنیم
تا خود زنده بمانیم
با این حال و احوال ,
مانده ام من
که خدا ,
خدا نیست
یا ما ,
آدم نیستیم !؟
با این حال و احوال ,
مانده ام من
که خدا ,
اصلا هست
یا ما ,
بیگناهانی هستیم
که ناجوانمردانه
محکوم به این زندگی شده ایم !؟
اکبر درویش . آذر ماه سال 1393

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۵, جمعه

عدالت !!


اولین قدم برای خوب کردن حال مردم دنیا


به خانه باز می گردد !


دست بر نخواهم داشت


همه ی دست ها ...


انگار پایان فصل آوارگی


تنها گزینه !!


آب ریخته را ...


۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

شاعرها که می میرند ...

روایت اول :
شاعرها
که می میرند
انگار
شعرهای شان
دوباره جان می گیرد
تا در فضای زندگی ,
طنین بیندازد
که شاعر
هرگز نمی میرد
که در شعرهایش
تولد دوباره ای می گیرد !
روایت دوم :
شعر ,
سرود زندگی ست
و شاعر
آوازه خوان این شعر عمیق
خوشا شاعری
که شعرش آئینه ی زندگی ماست
بیانگر دردهای ما
و آمال ما
و روزنه ای ست
به سوی روشنایی ...
روایت سوم :
شاعر ,
پیامبر نیست
شاعر
بیان کننده ی درد انسان هایی ست
که از فقر و رنج و تبعیض ,
به ستوه آمده اند
و دل ,
در گرو جهانی آباد و آزاد دارند .
نیمه ی دوم اردی بهشت سال 1394
اکبر درویش
با یاد محمد علی سپانلو

باد کاشتیم !؟

آیا ,
ما
باد کاشتیم
که اکنون
طوفان درو می کنیم !؟
تمی دانم
اما می دانم
جنگل ها را ,
سبز می خواستیم
و دریا را آبی
می خواستیم عشق
در قلب ها جوانه زند
ما دنیایی را می خواستیم
که عدل و داد
بر آن سایه اندازد
که مردم
آزاد باشند
ما ,
دوستی را می خواستیم
و محبت را ,
که در دل ها خانه کند
پایان فقر باشد
پایان تبعیض
پایان ستم
و گرسنه گی ,
از جهان
رخت بربندد
ما ,
برادری و برابری را
آرزو داشتیم
و یکدلی را
و همزبانی را ...
اما ,
انگار
باد کاشتیم
که اکنون
طوفان درو می کنیم ؟
طوفانی که
ما را تا مرز نابودی می برد !؟
اکبر درویش . سال 1393

مفلسان باور کرده اند

چه روزگار زشت و تلخی
مفلسان ,
باور کرده اند
که هیچ گاه
در نمی مانند
اینک
که ابلهان ,
چون علف های هرز ,
همه جا ریشه دوانده اند
و جهان را پر می کنند
چه روزگار زشت و تلخی
گرگ ها
چوپان می شوند
و سگ های نگهبان ,
گله را
تا کشتارگاه
همراهی می کنند
چه روزگار زشت و تلخی
با غارغار کلاغ ها
روزمان را آغاز می کنیم !
اکبر درویش . سال 1393

نان و آب

می گویند :
فکر نان کن
خربزه ,
آب است
اما
چه نانی و چه آبی
دریغا ,
نان ما را
به غارت بردند
و آب هم ,
سیلی شده است
همه ی زندگی ما را ,
ویران ساخته است !
راست است
در فقر ,
روز و شب می گذرانیم
و روزگارمان ,
همه تلاش نان
اما
بی نان مانده ایم
و در میان سیل
زندگی ,
دست و پا می زنیم
بی هیچ راه نجاتی
بی هیچ امیدی
و چه درمانده مانده ایم !!
اکبر درویش . سال 1393