۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

سفر به چشمان تو


داشتن تو حق مسلم من است


تحریم ها برداشته شده


قفل های بسته

اول :
قفل ها
عوض شده اند
یا این کلید هم ,
قفل های بسته را باز نخواهد کرد !؟
دوم :
آمدی
قفل ها را باز کنی
اما ,
قفل های بیشتری
بر این در بسته آویخته شد
وای بر ما
با این همه قفل های بی کلید !!
سوم :
قفل های بسته را
انگار کلید خشم مردم
باید باز کند !!
اکبر درویش . 8 اردی بهشت سال 1394

همه چیز مشخص بود

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
اگر ممنوع نبود
آیا
هیچگاه ,
وسوسه ی تو
در من پدیدار می شد !؟
تو را ,
ممنوع کردند
تا مرا وسوسه کنند
تا طالب تو شوم
تا گناه کنم
تا حربه ای
برای محکوم کردن من داشته باشند
همه چیز نقشه بود
همه چیز از قبل ,
مشخص شده بود
داستان نوشته شده بود
و من ,
تنها بازیگر نقشی بودم
که به عهده ام گذاشته بودند
بی آن که حق انتخابی داشته باشم
همه چیز مشخص بود
و من
و ما ,
بازیگران این تراژدی
باید هبوط می کردیم
تا در دنیایی از درد و رنج
زندگی کنیم
همه چیز از قبل مشخص شده بود
باید این اتفاق می افتاد
تا ما در زمین
در جستجوی آرامش و سعادت
هر روز بیشتر می گشتیم
و هر روز کمتر می یافتیم
همه چیز از قبل مشخص شده بود
باید این اتفاق می افتاد
تا دوزخ زمین ,
خالی و بی هوده نماند !
اکبر درویش . 8 اردی بهشت سال 1394

نیست دست یاری

فریاد کشیدم :
کیست
مرا یاری کند !؟
همه ی دست ها
یا در پشت
یا در جیب
یا , ...
پنهان شد !
نیست دست یاری
انگار
همه بی دست
به دنیا آمده اند !
اکبر درویش . فروردین سال 1394

۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

غنی سازی !؟


کاش !!


اما من و تو !!


فریادی کشید و ...

گفت :
زمین گرد است
و به دور خورشید می چرخد
گفتم :
ما هم ,
آن چنان روز و شب
چرخیده ایم و چرخیده ایم
که گرد شده ایم
اما نه به دور خورشید
که به دور رویاهایی که
همیشه جز سراب نبوده اند
فریادی کشید
و پروانه ها ,
آن چنان به دور شمع
چرخیدند و چرخیدند
تا سوختند
و رویا نبود
انگار کابوسی بود
که شبانه ها را تا مرز جنون می برد
دروغ نمی گویم
من همان پسر بچه ی شیطانی هستم
که تمام مشق های دوران مدرسه را
خط خطی کردم
تا دیگر به وهم سیاه درس ها ایمان نداشته باشم
اکنون باور می کنم که
پدر ,
رنج و درد را
تجربه کرد
و مادر ,
به فلاکت لحظه هایی نماز گزارد
که خالی از قبله بود
دروغ نمی گویم
من از پله های یک نردبان چوبی بالا رفتم
تا به خدا بگویم :
سلام
و پیامبر من
هر شب به خواب من می آمد
تا باور نکنم این شب سیاه بی پایان
از ذره های صبح خالی شده است
و دریغا که در من
هیچگاه خروسخوان صبح
به لحظه های آغاز روز سلام نمی گفت
گفت :
فصل ها می آیند و می روند
تابستان
پایان بهار است
و زمستان ,
آغاز بهار
گفتم :
ما را
که تابستان مان هم یخ بسته بود
بی بهار به پاییز رسیدیم
و زمستان را
در تمام فصول سال
به اعتکاف نشستیم
اما نه در شکوفه زدن در بهار
که پژمردیم و فرو ریختیم
در آرزوی رویاهایی که
همیشه جز سراب نبوده اند
فریادی کشید
و , ...
اکبر درویش . 7 اردی بهشت سال 1394

فرشته ها هم !؟

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
فرشته ها هم
بازیگوشی کردند
قرار بود نیمی خاک باشیم
نیمی روح خدا
اما آنقدر سرگرم خاک بازی شدند
که جایی برای دمیدن روح خدا
در جسم ما نگذاشتند
فرشته ها هم
کوتاهی کردند
قرار بود عشق و احساس را
در دل های مان جای دهند
کلک زدند
فتنه کردند
نفرت و کینه را
در درون ما جای دادند
فرشته ها هم
بی انصاف بودند
قرار بود آدم بسازند
اما انگار سر شوخی داشتند
ظاهرا آدم ساختند
اما آدم هایی گرگ صفت
روباه مزاج
لاشخور منش
کرکس وار
چون خوک
چون موش
چون ...
قرار بود عشق بورزیم
نفرت آموختیم
قرار بود دوست باشیم
دشمن شدیم
به جای گل
به هم خنجر دادیم
و به جای یکی شدن
به تفرقه راه بردیم
اینگونه بود که دنیای آدمی
بی رحم تر و شقی تر و پست تر از دنیای حیوانی شد
و هبوط ,
داستان درد و رنج آدمی شد
و ای داد
به حال آن هایی که
از بازی های فرشته ها در امان ماندند
و آدم شدند
دل به عشق بستند
به آزادی اقتدا کردند
و عدالت را قبله ساختند
تا انسان باشند !!
اکبر درویش . 5 اردی بهشت 1394

تاوان

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
او گفت :
" فتبارک الله
احسن الخالقین "
اما ,
من
و اجداد من
و پدران من
فرزندان من
پسران من
دختران من
برادران من
و خواهران من
تاوان آن را
با رنج هایی که کشیدیم
با زخم هایی که خوردیم
در زمین پس دادیم
انسان ,
نه تنها در راه عشق
گام برنداشت
و ما دوست هم نشدیم
که خنجرها را
به روی هم کشیدیم
هر روز قتل و غارت و چپاول
هر روز ظلم و ستم و وحشی گری
آزادی در قفس
عدالت در خواب
و قدرت
بر سر خلق فریاد می کشید
و ثروت
مردم را به بندگی کشیده بود
ظهور استبداد
هجوم استثمار
و غارت استعمار
زمین را دوزخ ساخته بود
و ما ,
چه ناجوانمردانه
تاوان این رجز خوانی را
با قربانی شدن
با محرومیت های مان
در زمین پس دادیم !
اکبر درویش . 4 اردی بهشت سال 1394

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

وای بر این رویاها

روزها ...
ماه ها ...
سال ها ...
آه
چه روزهایی
که به بطالت گذشته است
چه ماه هایی
که بی امید طی شده است
چه سال هایی
که تنها درجا زده ایم
چه بگویم
در تمام این روزهای قیری رنگ
در تمام این ماه های تکراری
در تمام این سال های بیهوده
دل من
تنها
هوای یک بادبادک کرده است
یک بادبادک
که به هوا برود
تا دور دورها
دور از مرز باورها
وای بر این رویاها
آرزوها
اگر نخ این بادبادک هم ,
به شاخه ای گیر کند !!
اکبر درویش . آغاز سال 1394

نمی توانم دوستت نداشته باشم

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
نمی توانم
دوستت نداشته باشم
هم غصه ی من
هم رنج من
هم درد من
من نیز چون تو ,
سالیان ها سال
دل به کسی بستم
که می پنداشتم
بخشنده و مهربان است
اما ,
ظلم و ستمی که در زمین حاکم بود
دردها و رنج ها
نابرابری ها
بیداد فقر
و یکه تازی ثروت و قدرت
مرا به شک وادار کرد
به عدالت شک کردم
به مهربانی شک کردم
به بخشندگی شک کردم
تا به دروازه های ارتداد رسیدم
نمی توانم
دوستت نداشته باشم
شیطان !!
ای خسته ی غریب تنها مانده
در دنیایی که
جز قتلگاه نبود
راست است
ما هر دو قربانی شدیم
هر دو روزهای رنج و اندوه را ,
با پوست و خون خود احساس کردیم
و چون عروسک های خیمه شب بازی ,
به این سو و آن سو کشیده شدیم
و چه آسان ,
او که می پنداشتیم
ما را پناه خواهد بود
در تنگناهای روزگار ,
تنها گذاشت
و نگاهش را ,
به روی ما بست !
نمی توانم
دوستت نداشته باشم
شیطان !!
اکبر درویش . فروردین سال 1394

نمی خواهم این دریا را

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
می گویند
محبت مادر
قطره است
اما محبت تو ,
دریا ...
دریغا
محبت تو
در این دریای متلاطم
آن چنان مرا به دست گرداب ها و طوفان ها داد
تا هر لحظه
غرق شدن را آرزو کنم
تا هر آن
به فکر تمام شدن باشم
نه قایقی بود
تا به آن پناه برم
و نه ساحل نجاتی
که مرا به خود بخواند
همه نفس نفس زدن بود
و همه ,
دست و پا زدن های بیهوده !
نمی خواهم این دریا را
که جز نهنگ و کوسه ,
در آن نیست
که آبش شور
که موجش خنجر
که ساحلش جز توهم نیست
نمی خواهم این دریا را
جان مرا بگیر
که دیگر از دست و پا زدن خسته شده ام
مرگ را آرزو می کنم
مرگ را ...
اکبر درویش . فروردین سال 1394

درباره ی عشق


انفجار ابر را باور کن !!


تنها لبخندی بزن


۱۳۹۴ فروردین ۲۹, شنبه

عقب نشینی نکرده ام

برای پریدن از روی آتش
باید
چند گامی به عقب برداشت ...
عقب نشینی نکرده ام
تنها چند قدم به عقب برداشته ام
برای پرشی بلند
یک پرش تازه ... !!
اکبر درویش . فروردین سال 1394

قطعنامه

اول :
مرزها مشخص شد
و قطعنامه ی تازه
به تصویب رسید
مالکیت چشم تو
از آن من شد
و سرزمین پهناور قلب مرا
به تو بخشیدند
راستی
اگر از جنگ نفرت داری
به مفاد این قطعنامه
احترام بگذار
دوم :
هر قطعنامه ای که
مالکیت قلب تو را
از من سلب کند
وتو خواهم کرد
من قلب تو را
آسان به دست نیاورده ام
سوم :
وقتی تو هستی
آتش بس است
صلح است که آواز می خواند
جنگ زمانی آغاز می شود
که تو نمی مانی
و می روی !
اکبر درویش . 27 فروردین سال 1394

روزی هزاران بار مردن

اول :
دیدم
به زیر خاک می رویم
خاک می شویم
و خاک تشنه
خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش !
دوم :
مرده ها
با مرگ
به آرامش می رسند
زنده ها
اما
روزی هزاران بار می میرند
تا مرگ فرا رسد
تا آرامش را تجربه کنند !!
سوم :
وقتی عدالت نیست
وقتی آزادی نیست
وقتی که فقر
بیداد می کند
وقتی که ظلم و ستم
یکه تاز میدان است
زندگی ,
زندگی نیست
روزی هزاران بار مردن است !
اکبر درویش . 28 فروردین سال 1394

۱۳۹۴ فروردین ۲۶, چهارشنبه

هیچ !!

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393

وقتی عاشق می شود

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393

ترس از عشق

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393

پاپتی من !!


با مادر شدن ...


تنها شدم !!

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393

بالا ... بالاتر ...


عکس از : ایمان دیناروند
نوشتن متن روی عکس از : عفت اقبال

۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

گفتمت

گفتمت
من آن چنان پاک هستم
که می توان بر من نماز گزارد
برخیز
وضو بگیر
و دو رکعت نماز عشق بخوان
تا دوست داشتن را
زائر شوی
و تو باور نکردی
تو رو به قبله ای ایستادی
که مکر و حیله ,
آن را تزئین کرده بود
و اذان ریا در آن سر داده بودند
گفتمت
قلب من ,
خانه ی خداست
هر کس مرا دوست بدارد ,
خدا او را دوست خواهد داشت
عشق ,
در قلب من جوانه می زند
و زندگی
در نگاه من ,
دستی ست که می گیرد
قلبی ست که دوست می دارد
و تو باور نکردی
تو اسیر تزویری بودی
که لباس عشق به تن کرده بود
و دروغ ,
آن چنان به چشمانت زیبا می آمد
که نمی توانستی
حقیقت را نگاه کنی
آن چنان که جغدان ,
از دیدن خورشید وحشت دارند
گفتمت
افسوس
صد افسوس
آن چنان قلبت زنگار بسته بود
که دیگر هیچ خورشیدی نمی توانست
بر آن بتابد
اکبر درویش . اسفند سال 1393

اندوه یهودا

یهودا بودن ,
چقدر دشوار است
دشوارتر
از مسیحا بودن !!
اما ,
تو مرا انتخاب کردی
تا یهودا باشم
تا لعن تمام جهان را ,
به جان بخرم
تا عیسای دردانه ی تو ,
در نزد خلق
عزیز و گرامی بماند
تو مرا خوار کردی
تو مرا فریب دادی
تا عیسای تو را ,
به قربانگاه قیصر
تا مسلخ صلیب بسپارم
سکه های زر ,
مرا فریب نداد
عشق تو
و عشق مردم ,
مرا به این برهوت کشاند
آیا ,
اگر من فریب نمی خوردم
هیچگاه تو می توانستی
دردانه ات را ,
در چشم مردم دنیا
چنین عزیز بداری !؟
تو مرا قربانی کردی
و من ,
چه ساده بودم که نیرنگ تو را
باور کردم
اکنون همه نام مرا
به خواری و خفت
فریاد می کنند
و نام عیسای تو را ,
به بزرگواری
اما نمی دانند
بزرگوار من بودم
که تسلیم تزویر تو شدم
خداوندا ,
عدالت تو را هم ,
خوب شناختم !!
اکبر درویش . تیر ماه سال 1393

شعرهای بی توافق 1+5

اول :
تحریم ها
لغو شود یا نشود
حمله ی نظامی
گزینه ی روی میز باشد یا نباشد
چه فرقی می کند
وقتی تو
هنوز عشق را نمی شناسی
و دوست داشتن را نمی فهمی !؟
دوم :
می گویند
تحریم ها
برداشته شد
اما
نمی دانم چرا
دست های من
هنوز
به دست های تو نمی رسد !
سوم :
هنوز
برای داشتن تو
گزینه های بسیاری
پیش روی من مانده است !
چهارم :
غنی سازی !؟
آری
شعور را
شرف را
با غلظت بسیار بالا
همین که باور کنیم
از همه چیز
غنی خواهیم شد .
اکبر درویش . 15 و 16 فروردین سال 1394

معجزه این است

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
می گویند :
موسی ,
عصای خود را ,
بر رود نیل زد
معجزه شد
آب ها ,
شکافته شدند
و به کناری رفتند
تا راه خشکی نمایان شود
و راهی برای رفتن
تا نجات
در پیش پای مردم گشوده شود
کاش پیامبری ,
عصای خود را ,
بر جهل آدمیان می زد
تا آن ها
به خود آیند
راه انسانیت
گشوده شود
و مردم ,
به عشق و دوستی سفر کنند
دیدم
گشوده شدن رود نیل
پایان ستمگری نبود
باز ظلم و ستم
در زمین
ریشه گسترانید
و باز
انسان قربانی دست انسان شد
و باز ارتداد ,
در هویت تازه آغاز گردید
در میان رود نیل ,
راه گریز باز کردن
معجزه نیست
معجزه آن است
که در اندیشه ی آدمیان
راه عشق را باز کنی
تا دوستی و محبت را
به جای کینه و نفرت بنشانی .
اکبر درویش . فروردین ماه سال 1394

ابراهیم و آتش

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
و مردم ,
چون به شهر باز گشتند ,
بت ها را ,
شکسته دیدند
و تبر را ,
بر دست بت بزرگ ...
پرسیدند :
چه کسی بت ها را شکسته است ؟
جوابی نیامد
تنها سکوت بود
دوباره پرسیدند :
چه کسی بت ها را شکسته است !؟
بت بزرگ
سکوت کرد
و هیچ نگفت
خدای ابراهیم هم ,
حرفی نزد
او هم سکوت کرد
تنها ابراهیم بود
که می گفت :
بت بزرگ بت ها را شکسته است
نه بت بزرگ ,
گفته های ابراهیم را تائید کرد
نه خدایی که
ابراهیم از او سخن می گفت
هر دو سکوت کرده بودند
و مردم ,
مانده بودند
که سکوت کدام یک را باور کنند !
آن گاه ,
تلی از هیزم گرد آوردند
و آتش بزرگی افروختند
و ابراهیم را ,
در آتش انداختند
اما آیا ,
آتش بر ابراهیم گلستان شد !؟
نمی دانم
تنها می پرسم :
خدایی که هیچ نگفت ,
آیا آتش را
بر ابراهیم ,
گلستان کرد
یا در کنار دیگر مردمان ,
شاهد سوختن ابراهیم در آتش شد !؟
هر دو سکوت کرده اند
و من مانده ام
سکوت کدام یک را باور کنم !!
اکبر درویش . دی ماه سال 1393

ابراهیم را دیدم آشفته

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
ابراهیم را دیدم
سراسیمه
آشفته
در کوه و دشت می دوید
چاقویی تیز و بررا
در دست داشت
و فریاد می کشید :
قصد جان تو را کرده ام
تو را ,
خداوندا ...
از چه فرمان می دهی
که فرزند خود را
این کودک معصوم را
که هنوز ,
چند بهاری را
بر پشت سر نگذاشته است ,
در راه تو قربانی کنم !؟
قصد جان تو را کرده ام
تو را ,
خداوندا ...
آیا جز خون ریزی
جز قربانی کردن ,
راه دیگری ,
برای رسیدن به تو نیست !؟
ابراهیم را دیدم
سراسیمه
آشفته
دل شکسته و اندوهگین
در صحرا و بیابان می دوید ...
اکبر درویش . بهمن ماه سال 1393

۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

جدایی نشانه رفته است

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393

هنری که همه ندارند !!


تمام درد من از عشق است

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393

چه بد !؟

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

من نوشتم عشق

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393

تلخی حقیقت و شیرینی دروغ

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

این روزها

این روزها ,
شعرهای من هم
می خواهند
مشت مرا وا کنند
تا همه جا جار زنند
فریاد بکشند
از عشق
از اندوه دوری
تا مرا
پیش همه رسوا کنند
این روزها ,
شعرهای من هم
دشمن من شده اند !1
اکبر درویش . 3 اسفند ماه سال 1393

به سلامتی مردی که

بنوشید
به سلامتی مردی که
آن چنان عمیق
استوار
پابرجا
فریاد کشید :
عشق
عشق
تا مجسمه ی جهل
سرنگون شد
و شعور ,
در قلب ها هلهله شد
ریا ,
واژگون شد
و تزویر
به گوشه ای خزید
در جستجوی نقاب ها و ماسک ها
مردی ,
آن چنان مردی
از سلاله ی رستم
خون اش خون سیاوش
بر فراز قاف
سیمرغی که چون سی مرغ بود
هر چند
دلش شکسته
پاهایش خسته
اما ,
چون دماوند
سر به فلک کشیده
فراخ
گسترده
با شکوه ...
بنوشید
به سلامتی مردی که
جان بر کف وارد میدان شد
از خدعه ها نهراسید
و از دسیسه ها نترسید
تا توانست
جهل را رسوا کند
و شرف را ,
سربلند سازد
مردی
آن چنان مردی
که زرتشت وار
فریاد کشید
نیک اندیشید
نیک گفت
و نیک برقرار کرد
آئین رستگاری را
بزرگی انسان را
کرامت بودن را
ظلم را زیر پا له کرد
تا خلق عدالت را پیشه کند
پایان اسارت را اعلام کرد
تا آزادی در جهان سرفراز شود
بنوشید
به سلامتی مردی که
آری
در رویاست
اما ,
ناجی روزگارهای ماست !!
اکبر درویش . 19 فروردین سال 1393

سیمفونی " بغ کرده "

پرورشگاه بود و
من بودم و
تنهایی ...
کودک بغ کرده ی پشت دیوار ,
به چه می اندیشید ؟
روزهای دلگیر
شب های غمگین ! ؟
و خدا ,
زیر بالشت شب هایش
لالایی می خواند
لااااااااااااا
لاااااااااااااا
یی ی ی ی ی ی
می خواند
تاریخ ,
خوب نیست
جغرافیا هم ,
خوب نبود
از علوم بپرس
از علم گفت
اما ,
ثروت برنده شد
علم هم رنج دارد
علم هم درد دارد ...!!
رنج بردم
و رنج بردم
و گنج نبردم
گرسنه در کنار گنج
سر بر زمین خشگ گذاشتم
و درد بردم
اما کودکی ,
راست گفتی
تاریخ بود
تاریخ درد
تاریخ غم
تاریخ عذاب
تاریخ تمام رنج و اندوه من
و جغرافیای من ,
از مشرق به شکست
از مغرب به افول
از جنوب به مسخ
و از شمال به برهوتی
که هیچ پایان نمی گرفت
فرسنگ تا فرسنگ فقط فاصله بود
شب های پرورشگاه را ,
کنار بزن
آن سوی پنجره ,
میدانی ست
پسرکی گم شده است
تنها
مضطرب
چشم به هر کس می دوزد
اما ,
پیدا نمی شود !
گمشدن دردی بود
که ثروت بر سینه ی فقر گذاشت !
خدای مان را ,
معامله می کردیم
و خدای من ,
یک شب ,
سر بر گوش من گذاشت
اما نگفت :
_ دوستت دارم
روزهایی بود
روزهایی هست
رنج می کشم
درد دارم
و نمی گویم
و سکوت می کنم
و سکوت , ...
می کنم !!
عشق هم درد دارد
عشق هم رنج دارد !
دست هایت
دارد آیا ,
دست هایم بگیرد ؟
دست هایم
آه ,
دست هایم درد دارد
گفتنی ها را
سال هاست که می گویم
سینه ام غم دارد
گفتن درد دارد
گفتن درد دارد ....
روزهایی ست
روزهای این زندان
زندگی کردن
مردگی کردن
روزگار ما ... !
و خدا آیا ,
هست ؟
می گوید :
دوستت دارم
دوستت دارم !؟
لبخندم نیست
بغض
گلوگیر شده است
انفجار ابر را ,
باور کن ...
و چقدر بی من بود
و چقدر بی تو بود
و چقدر بی او بود
من تنهای من !!
زندگی را ,
باختم
خانه ی رویا را
بر باد
بر موج ساختم
زندگی را ,
باختم !
رنگ خاصی دارد
آیا
معجزه !؟
رنگ چشمان تو
خبر معجزه را ,
در تمام این شهر
جار زده ...
و خدا ,
می گوید :
_ دوستت می دارم !؟
خنده ی معجزه را ,
بعدها
تو روایت کن !؟
افسوس
رویاها ,
هیچ گاه ,
رنگ واقعیت نمی گیرند
باز هم ,
درهای پرورشگاه
باز می شود
و کودک تنها ,
بغ کرده ,
زانوی غم بغل کرده
به خدایش می اندیشد
که گم شده است
و به خودش ,
که هیچ گاه پیدا نمی شود !!
اکبر درویش . بهمن ماه سال 1393

بداهه های این روزهای نامعلوم

اول :
تحریم ها
لغو شود
آیا
سفر به چشمان تو
آزاد می شود !؟
دوم :
آیا
هنوز هم
می توانم بگویم
داشتن تو
حق مسلم من است !؟
سوم :
سفارت قلب تو
به روی من
گشوده خواهد شد
نگاه کن
تمام بلندگوها
در تمام شهر
اعلام کرده اند
تحریم ها
برداشته شده است !!
چهارم :
گروه 1+5
با ایران
به توافق رسیدند
اما من و تو
هنوز
پنهان می کنیم
عشق را
و دوست داشتن را ...
پنجم :
بوسه آیا
ارزان خواهد شد ؟
با پایان تحریم ها
آیا عشق را
می توان صادر کرد
آیا تحریم ها
از دوست داشتن هم
برداشته خواهد شد ؟
نمی دانم
کاش اینگونه باشد
کااااااااااش !!
بداهه های این روزهای نامعلوم
اکبر درویش . 12 و 13 و 14 فروردین 1394

فاتحه ی ما خوانده است

و خواندم
از عشق
و ترانه ی دوست داشتن را ,
در تمام کوچه های شهر جار زدم
اما خنجرها را دیدم
که قلب مرا نشانه رفته بودند
دست ها ,
سرنوشت مرا خط خطی کردند
و نگاه ها ,
پرده ی سیاهی
بر روی روزگار من انداختند
آیا ,
وحی ,
چون بر من نازل شد
گوش های من اشتباه شنیدند !؟
آیا ,
می باید ,
خنجر نفرت به دست می گرفتم
می زدم
می دریدم
می کشتم
تا از خدعه ها نجات می یافتم !؟
نمی دانم
اما قلب من ,
همه سرسپرده ی عشق بود
من جز عشق نیاموخته بودم
جز عشق نمی دانستم
جز دوست داشتن هیچ ترانه ای را ,
باز خوانی نکرده بودم
هبهات
هیهات !!
وقتی پیامبری
در دوراهی انتخاب ,
به شک می افتد
چون از عشق می گوید
بی مرید می ماند
چون دوست داشتن را آواز می کند
مطرود می شود
کذاب زمان لقب می گیرد
و تن به شلاق و مسلخ می سپارد
چگونه می توان امید داشت
که روزی خورشید دوباره از مشرق طلوع کند !؟
شیون کنید
مویه کنید
دروغ راستی را زیر پا له کرده است
اکنون صداقت را ,
همه شب
مردان قبیله
درست در ساعت نه شب
بر سر کوچه می گذارند
تا رفتگران خسته ,
سطل های زباله های شان خالی نماند
پدران ما
که دروغ را زشت می دانستند ,
ما را با دروغ آموختند
و مادران ما ,
که گهواره ها را با بوی گلاب
متبرک می ساختند
اکنون گورها را ,
فاتحه می خوانند
فاتحه ی ما خوانده است
آری ,
فاتحه ی ما خوانده است
ما که می خواستیم با عشق و دوستی
اساس دنیای تازه ای را پایه ریزی کنیم
عشق را
با نفرت های مان
رنگ آمیزی کردیم
و درخت دشمنی را
در سرزمین دوستی های مان ,
کاشتیم
فاتحه ی ما خوانده است
برویم قبرهای خود را
تزئین کنیم
گورهای ما گاهواره های ما خواهند شد .
اکبر درویش . 8 فروردین سال 1394

فلسفه ی تاریخ !!

سلام
ای آینه ها ...
در بسته شد
و اطاق ها ,
به دور سر چرخیدند
و چشم ها ,
چپ افتادند
و بدن ها ,
در زیر شرشر عرق کردن
بی رحمانه لرزیدند
گرگ های درون ما
گرسنه و تشنه
به هم دندان نشان دادند
و تیغ کشیدند
رجز خوانی می کردند
و جنازه ها بود
و کفتارها
و لاشخورها ...
اگر نکشی ,
تو را خواهند کشت
قوی شو
قوی شو
اکنون که در نظام طبیعت ,
ضعیف ,
همیشه پایمال است
و من می اندیشیدم
که حتی اگر شیر باشی
در هجوم گله گله های گاو ,
باز هم کم می آوری
باز هم مغلوب می شوی
صدایی آمد
خانه را بگردید
اگر درها ,
قفل شده اند
اگر پرده ها ,
بر پنجره ها
سایه ی قطوری کشیده اند
هنوز آسمان آبی ست
هنوز می توان چون پرنده ها
در فضای بی کران پرواز کرد
دوباره نگاهی به آینه انداختم
این روزهایی که ,
همه از معنا و مفهوم تهی شده اند
دیگر باید به کدام پیامبر دل شکسته ایمان آورد !؟
اکنون ,
پرنده ها به قفس اعتیاد پیدا کرده اند
و عشق
و ایمان ,
مسخ شده است
من رسولانی را دیده ام
که از گرسنه گی ,
سر بر دیوار گذاشته بودند
رو پوشانده بودند
و گدایی می کردند
و منادیانی را ,
که لباس های فاخر بر تن داشتند
خود را برتر از دیگران می دانستند
و کمندهایی در دست
که بر گردن ها انداخته بودند
و می کشیدند
این روزهایی که ,
همه از کینه و نفرت
لبریز شده اند
دیگر باید به کدام پیامبر تنها ایمان آورد !؟
دوباره نگاهی به آئینه انداختم
سلام
ای آینه ها ...
وقتی چهره ها را با ماسک می پوشانید
و گرگ را از گوسفند
جدا نمی کنید ,
من چگونه دوباره
در شما خیره شوم
اکنون که می دانم
قربانی شدن
حقیقتی ست که فلسفه ی تاریخ را
شکل داده است !؟
اکبر درویش . 9 فروردین سال 1394