۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

تمام نه

تمام نه
تمام نه ...
تمام ناتمام من
چه ناتمام
تمام
به ناتمام ,
باخته است
من را
که با هزار امید
که با هزار تلاش
رویای خویش
به روی موج
ساخته است !!

اکبر درویش . 25 مهر ماه سال 1390


انگار

از این همه رفتن
پای من ,
خسته شده است
انگار

تمام پل های عبور
دیری ست
شکسته شده است
انگار

بال و پر من
در این هجوم درد
چیده شده است
انگار

تمام راه های پیش
به روی من ,
بسته شده است
انگار .....

اکبر درویش . 5 شهریور ماه سال 1393


مرگ را رقصیدن


ببخشید !!


۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

ببخشید بر پسر بچه ای که ...

ببخشید
بر پسر بچه ای که
می ترسید حرف هایش را بگوید
و از دردهای باور نکردنی اش
فریاد بزند
اینگونه بود
که به کاغذ و قلم اعتماد کرد
و , ...
مثلا ,
" شعر " گفت !!

اکبر درویش
فروردین 1351
از نوشته های شانزده سالگی
تقدیم به : " نصرت رحمانی "


زندگی یا بندگی !؟

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

ندانستم
آمدیم به دنیا
تا زندگی کنیم
یا بندگی !؟

من ,
در جستجوی زندگی
به هر وادی گذر کرده ام
و آزادی را ,
تا اعماق این زندگی
سفر کرده ام
اما بندگی ,
جبری ست
که بر من تحمیل می شود
چون زنجیری
بر دست و پای من
که تا رها نشوم ,
زندگی را نخواهم فهمید !

اکبر درویش . 31 مرداد ماه سال 1393


پر باز کن


کافی ست ...

نگرانی نگاه نگران تو را
نگاه نگران من ,
در رویت تجربه های درد
چه خوب می فهمد
احساس می کند
و این کوله بار رنج سالیان ها را ,
چه خوب می داند
این نگاه خسته ی من
این نگاه به بغض نشسته ی من
که سال های سال
نگرانی را به تجربه نشسته است

اما ,
نگران نباش
کافی ست
که هر دستی با عشق ,
شمعی روشن کند
آنگاه خواهی دید
افول تاریکی را
آنگاه خواهی دید
چشمانت ,
آن چشمان نگرانت ,
نگرانی را به گور خواهد سپرد

باور کن
در پشت هر شب سیاه ,
باید که صبح سپیدی باشد
باور کن
در پشت هر درد و اندوهی ,
باید ترانه ی لبخند بر لب ها بنشیند
کافی ست
همه با فریادی از درون ,
عشق را ,
در کوچه پس کوچه های این شهر تب دار ,
سرود سازیم

باور کن ...

اکبر درویش . 29 مرداد ماه سال 1393


۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

سیاه

بی " تو "
قافیه ی تمام غزل های من
" سیاه "
می شود .

-------------------------------

او رفت
و , ...
چه تنها شدیم
تسلیت
واژه ی حقیری ست
در برابر این مصیبت

اکبر درویش
در نبود سیمین بانوی غزل
28 مرداد ماه سال 1393


تو نرفته ای

تو نرفته ای
هستی
ای در ما ,
جاری
و هنوز هم چون واژه های شعرت ,
در شعور ما
صبح بیداری ...

و ما دوره می کنیم
هر روز و هر شب
تو را ,
وقتی که غزل
در قلب های مان
به گل می نشیند
تا به خورشید ,
سلام کند .

اکبر درویش . 28 مرداد ماه سال 1393
در سوگ عزیز " سیمین بهبهانی "

می خواهم زندگی کنم

از دستنوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

به من ,
درد می دهی
تا در یادت باشم !؟

درد نمی خواهم
بی دردی را می خواهم
آرام باشم
شاد باشم
دور از غصه و اندوه
حتی اگر ,
یادت را از خاطر ببرم
آرزو دارم
زندگی کنم
خوب
زیبا
حتی اگر ,
تو را فراموش کنم .

اکبر درویش . 12 مرداد ماه سال 1393

هم پرواز

هم پرواز ,
همراه من
پر باز کن
پرواز کن
تا در افق های آبی ,
آزادی را ,
نماز بگذاریم .

اکبر درویش . 28 مرداد ماه سال 1392


در توهم !!

از دستنوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

در دایره ی توهم
تلو تلو
می خورد
آیا
آن دم
که دهان باز کرد و
گفت :
" فتبارک الله احسن الخالقین " !؟

اکبر درویش . 26 مرداد ماه سال 1393


کاش !!


۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه

زخم هایی هست که ...


این همه راه های بسته


سیب کال !!


ای آبای کلیسا

چقدر کرور کرور معجزه کردم
تا آتش بر " ژاندارک " نیز گلستان شود
اما , نشد
هزاران صدا بلند شد
پس دروغ بوده است
که آتش بر ابراهیم گلستان شده است
چگونه آتش
بر آن که بت های سنگی را می شکست ,
گلستان شد
اما بر این دخترک شجاع
که بت های جاندار را به فرو ریختن می سپرد
نه تنها گلستان نشد
که سخت سوزاند جسم نحیف و خسته ی زیبایش را ... !؟

ای آبای کلیسا ,
می دانم
بی محاکمه من محکوم هستم
اقرار می کنم که زمین هیچ گاه گرد نبوده است
تا بر گرد خورشید بچرخد
و ستاره ها چراغ هایی هستند
که کارشان روشن کردن آسمان در شب است
اشتباه خدا این بود
که در روز هفتم به استراحت نشست
هنوز خیلی کارها مانده بود
خلقت ناتمام ماند !!

اما اکنون ,
آهی در بساط نمانده است تا برای خریدن بهشت
چاره ای بیندیشم
به من بیاموزید چگونه تکدی کنم بی آن که گدا خوانده شوم
من باور دارم که خدا پسر بچه ای دارد
که هر روز شیشه های مغازه ها و خانه ها را می شکند
و از نانوایی ها نان می دزدد
تا بین دیگر پسر بچه های فقیر تقسیم کند
من باور دارم که خدا پسر بچه ای دارد
که اگر ژاندارک را می دید ,
حتما عاشقش می شد
و همراه او در آتش می سوخت
اما نمی دانم آیا کرور کرور معجزه کردن ها ,
می توانست آتش را بر او گلستان کند !؟

ای آبای کلیسا
می دانم
بی محاکمه من محکوم هستم
اقرار می کنم آن سیب که بر زمین افتاد
تا قانون جاذبه را به اثبات رساند
همان سیبی بود که خدا به شیطان داد
و شیطان به حوا داد
و حوا به آدم داد
و از دست آدم رها شد
تا جاذبه و دافعه را تفسیر کند
اشتباه من این بود
که توقع یک بوسه ی مهربانانه از خدا داشتم
و دلم می خواست که این دنیا ,
همشکل رویاهای من شود
و افسوس که اینگونه نشد !!

اکبر درویش . 17 مرداد ماه سال 1393


چقدر تنها مانده ام !

مرا ,
نه " من " رفیقم بود
نه " تو " رفیقم بودی
و نه " خدا " ...

چقدر تنها مانده ام !

اکبر درویش 15 مرداد ماه سال 1393

این روزها به مرگ می خندم

این روزها به مرگ می خندم
به مرگ ,
که بیشتر از زندگی جاری ست
که هر لحظه اتفاق می افتد
به مرگ می خندم
که پی در پی و سخت اتفاق می افتد

این روزها بیشتر به مرگ می خندم
که چون ابزاری در دست جنایتکاران شده است
که چماقی در دست اندیشه ها گشته است
که چشمانش را بسته است
و نمی بیند
چگونه به خاک و خون می کشد
از نوزادانی که هنوز شکل نیافته اند
تا پیرمردان زار و خسته و ناتوان

این روزها بیشتر به مرگ می خندم
مرگ ,
که هر روز به شکل و شمایلی تازه در می آید
دیگر خودش هم شکل خودش را نمی داند
فاحشه ی جنایت ها شده است
چون تیغی در دست هر زنگی مست
نه کودک می شناسد
نه زن
نه پیر و جوان

آری
این روزها بیشتر به مرگ می خندم
به مرگ
که بیشتر از زندگی خودنمایی می کند
که همه جا کمین گرفته است
که پی در پی و سخت اتفاق می افتد !!

آری ,
این روزها به مرگ می خندم
وقتی چشمه ی اشک هایم ,
انگار تا همیشه خشک شده است
اما این بغض لعنتی ,
لحظه ای مرا رها نمی کند
بیشتر و بیشتر به مرگ می خندم
این سایه ی گسترده بر سرتاسر جهان .....

اکبر درویش . 17 مرداد ماه سال 1393

شکار لحظه ها

شکار لحظه ها :

دوست فرهیخته ام خانم " عفت اقبال " عکس های زیبایی را که خود می گیرند " شکار لحظه ها " می نامند . عکس زیر نیز یکی از عکس های زیبای ایشان می باشد که من تحت تاثیر آن متن کوتاهی را نوشتم و ایشان با هنرمندی نوشته ی مرا روی عکس قرار داده اند . با سپاس از ایشان 

اکبر درویش

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

چه سیلی به راه انداخته ام !!

گوشه گرفته ام
تماشا می کنم
آب را
در خوابگه مورچگان ...

چه سیلی به راه انداخته ام !!

اکبر درویش . 14 مرداد ماه سال 1393
با الهام از شاعرترین شاعر این سرزمین : نیما یوشیج

افسسسسسسسسوس

تا ابد
اسم ما ,
می توانست پرکند
قصه های کتاب ها را
افسوس
گلی که در دست تو بود ,
در یک چشم بندی
خنجر شد !!

اکبر درویش . 14 مرداد ماه 1393


کاش !!

سال هاست
که من ,
با کاش هایم زندگی می کنم
آیا ,
خواهد رسید
روزی ,
که کاش هایم
حقیقت را در آغوش بگیرند !؟

کاش
تمام جنگ ها ,
جای خود را به صلح و آشتی بدهند
کاش
تمام دشمنی ها ,
به دوستی و مهربانی بدل شوند
کاش همه جا آباد باشد
کاش همه آزاد باشند
و کاش ,
عدالت در همه جا سایه اندازد
کاش ...

اکبر درویش . 13 مرداد ماه سال 1393

سیب کال


یکی شدن را به دست رویا بسپاریم


۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

جنگ !؟

و جنگ ,
چه وحشیانه
به خاک و خون می کشد
رویاهای زیبای یک زندگی را ...

و جنگ ,
چه بی رحمانه
نابود می کند
آرزوهای بزرگ مردمان را ...

اکبر درویش . 11 مرداد ماه سال 1393


و ما که باید

و ما ,
که باید
دست به دست هم می دادیم
تا ستون های جهان را
بر عشق و مهربانی ,
بنا سازیم ,
در سایه ی جهل
دشمن هم شدیم
و به روی هم سلاح کشیدیم
و با کشتار و خونریزی
امنیت و آرامش را
از این جهان خاکی دزدیدیم
ما ,
مقتول های مغموم
و قاتل های جانی ...

اکبر درویش . 10 مرداد ماه سال 1393


من و تو باید بیدار شویم

وقتی
وجدان جهان ,
به خواب رفته است
آیا برای لحظه ای
چرت خدا
پاره می شود
یا خدا هم
به خواب رفته است
همانگونه که ما ,
به خواب رفته ایم !؟

خدا را نمی دانم
می خواهد بیدار شود
یا نه
اما می دانم
من و تو باید بیدار شویم .

اکبر درویش . 10 مرداد ماه سال 1393


در ستایش امید

1
بذر ناامیدی را 
هر روز
در تن این خاک سیاه
می کارند
اما من
باور دارم
از دل همین خاک سیاه ,
در میان بذرهای ناامیدی
بذر امید ,
جوانه خواهد زد .

2
حتی اگر ,
تمام درها بسته باشد ,
باز هم
یک در باز خواهد بود
تا به روی زندگی گشوده شود .

3
جنازه ی امید ,
بر روی دوش مردمان تب زده
از دروازه ای
تا گورستان ,
بدرقه می شد
اما
در کنار دروازه ی دیگر ,
امیدی تازه چشم می گشود ...

4
هیچ زمستانی
تا ابد نمانده است
بهار ,
در پشت حصارهای سرد زمستان ,
به انتظار ایستاده است .

5
ایمان بیاوریم
پایان شب سیاه
سپید خواهد بود
باورهای مان را دوره کنیم .

اکبر درویش . تیر ماه سال 1393


کاش ...

پایان شب سیه
کاش
سپید باشد !!

اکبر درویش . 8 مرداد ماه 1393