۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

این جهان

در حادثه ای
خواهم مرد
و شر خود را
از سر این جهان
کم خواهم کرد
و این جهان ,
بی من ,
نفس راحتی خواهد کشید

چه حادثه ای ؟
نمی دانم
اما ,
اتفاق خواهد افتاد !

توف
توف
توف
توف به این جهانی که
جز رنج و محرومیت ,
برای من هیچ نبوده است

این جهانی که
به کام ستمگران است
و قلدران بر آن حکومت می کنند
این جهان نابرابری
که هر روز قربانی می خواهد ...

گوه
گوه
گوه
گوه بگیرد
این جهانی که
جز جنگ و غارتگری هیچ نمی داند
که هیچگاه به کام من نبوده است
آتش باید ریخت
در مقعد این جهان
تا بسوزد
تا ویران شود
که در آن سوختم
و قربانی شدم

این جهانی که
دشمن سخت آزادی ست
و زندان عدالت خواهی ...

اکبر درویش . 8 اردیبهشت سال 1393


ز اعتکاف چشم تو

ز اعتکاف چشم تو
هزار سال گذشته است
به بین هنوز نگاه من
به اعتکاف نشسته است

تو را صدا زنم به شب
تو را صدا زنم به روز
از آن جهت که مهر تو
نشسته در دلم هنوز

کنون اذان من شود
شهادت نگاه تو
به بیعت تو آمدم
فدایی ام به راه تو

زاعتکاف چشم تو
نگاه که بر نخاسته ام
در این سکوت غم فزا
لب از گلایه بسته ام

رسول من نگاه توست
کتاب من نگاه توست
به انتظار مهر تو
نگاه من به راه توست

تو را سپاس که عشق تو
نماز صبح و ظهر و شب
فقط تلاوت تو است
مرا چو ذکری زیر لب

ز اعتکاف چشم تو
هزار سال گذشته است
به بین هنوز نگاه من
به اعتکاف نشسته است

اکبر درویش . اردیبهشت سال 1393

من چقدر بچه ها را دوست دارم

ننویسندگی :

چقدر بچه ها خوب هستند ...
چقدر بچه ها ساده و بی ریا هستند
و من چقدر بچه ها را دوست دارم
و شاید برای همین است که من از خیلی چیزها گذشته ام و زندگی ام را برای نوجوانان و بچه ها گذاشته ام و این پسرها و دخترهای نوجوان را به دنیا نمی دهم و حاضرم هر چه دارم بدهم تا بتوانم یاوری برای شان باشم .
من تمام کودکان و نوجوانان جهان را دوست دارم با هر دین و مذهب و عقیده ای که هستند و برای من فرق نمی کند سیاه باشند یا سفید ...در خانواده ای فقیر زندگی کنند و یا پدر و مادرشان پولدار و متمول باشند ...برای من فرقی نمی کند مسلمان باشند یا مسیحی یا یهودی یا بهایی یا ....
من تمام کودکان و نوجوانان جهان را دوست دارم مخصوصا آن هایی را که در معرض آسیب های اجتماعی قرار دارند . من تمام کودکان و نوجوانان جهان را مانند فرزندان خود دوست دارم اگر چه جنگ های فرقه ای باعث شده است که بین آن ها فاصله بیفتد .. اگر چه ستمگری و آپارتاید آن ها را از هم دور کرده است . اگر چه استبداد و استثمار باعث دوری آن ها از هم شده است اما من تمام کودکان و نوجوانان دنیا را دوست دارم و در آرزوی برابری شان شب و روز می گذرانم و دلم می خواهد که روزی برسد تا آن ها فارغ از رنگ پوست و فارغ از عقیده و فارغ از هر نابرابری بتوانند در کنار هم عدالت را تجربه کنند .
من تمام کودکان و نوجوانان جهان را دوست دارم و آن ها بهترین دوستان من هستند .

اکبر درویش . اردیبهشت سال 1393

تو خدای من شده ای

من ,
تو را آفریدم
و تو ,
مرا انکار کردی
آنک
تو خدای من شده ای 

ای خدای من ,
آغوش باز کن
و مرا دریاب ...

اکبر درویش . 6 اردیبهشت سال 1393

ای داد و بیداد

ای داد و وای ای داد و بیداد
از دست این زمونه ای داد
هیشکی با هیشکی مهربون نیس
رفته دیگه اون روزای شاد

ای داد و بیداد داد و بیداد
از دست این زمونه فریاد

روزا شده تکراری و پوچ
تو دام خود کرده اسیریم
لبخندامون رنگی نداره
روزی هزار دفه می میریم

ای داد و بیداد داد و بیداد
از دست این زمونه فریاد

تو دلامون مهر و صفا نیس
وامونده ایم تو کار دنیا
جای وفا و عشق و دوستی
دشمن همدیگه شدیم ما

ای داد و بیداد داد و بیداد
از دست این زمونه فریاد

اکبر درویش . اردیبهشت 1393

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

واژه ها (1)

عریان شوید ای واژه ها
تا من بخوابم با شما
لب بر لب هم بدهیم
تا که شویم پر از صدا
محکم در آغوشم بگیر
ای واژه ی آغاز شعر
جوانه شو در قلب من
ای شور شعر ای راز شعر
باید در آغوش تو من
تا به بلوغ پر بگیرم
ارضا شوم وقتی تو را
محکم در آغوش می گیرم
باید که نطفه های ما
شعرهای بی بدیل باشند
برای عشق و عاشقی
قشنگترین دلیل باشند

آغوش من به بین پر است
از شهوت گفتنی ها
برهنه هستم پیش تو
باز کن تو آغوش و بیا
ببین که در آغوش ما
قشنگترین ترانه هاست
پیوند عشق من و ما
طلوع عاشقانه هاست
باید در آغوش تو من
شعرهای تازه سر کنم
راوی زندگی شوم
تا به امید سفر کنم
باید که نطفه های ما
شعرهای بی بدیل باشند
تو جشن عشق و زندگی
برهان بی دلیل باشند

اکبر درویش . 25 فروردین سال 1393


واژه ها (2)

برهنه شید ای واژه ها
در بستر عریان من
بوسه به بوسه ام بدید
ریشه کنید در جان من
محکم در آغوشم بگیر
ای واژه ی شروع شعر
در روح من جوانه زن
با مستی طلوع شعر
می خوام که در آغوش تو
تا به بلوغ پر بکشم
ارضا بشیم کنار هم
تا رویاها سر بکشم
می خوام که عشقبازی ما
شعرای بی بدیل بشن
برای دلبستگی ها
محکمترین دلیل بشن

آغوش من به بین پره
از شهوت گفتنی ها
برهنه هستم پیش تو
آغوشتو وا کن بیا
بیا که در آغوش هم
قشنگترین ترانه شیم
ای واژه های ناب شعر
باید که جاودانه شیم
بذار در آغوش تو من
شعرای تازه تر بگم
داد بزنم از عاشقی
دل به دل امید بدم
می خوام که عشقبازی ما
طلوع خنده ها بشن
واسه رسیدن به اوج
پر پرنده ها بشن

اکبر درویش . ویرایش : 27 فروردین سال 1393


سفره دار چشم زیبای توام


شاکی

مرهم این تن من کو این تن پیر و تکیده
قامتش خسته و خسته زیر بار درد خمیده
بی عصا و بی یه همراه بی چراغ و بی یه همپا
تو همون لحظه ی آغاز فرصتش به سر رسیده

شاکی ام از همه دنیا شاکی از امروز و فردا
با هزاران زخم کهنه دیگه اوفتاده ام از پا
زندگیم یه کوره راهه که پر از عکس سیاهه
خسته ام حتی من از خود شاکی ام از تو خدایا

راوی باور من بود اون کسی که همصدام بود
من نگفته اون می دونس اون شریک غصه هام بود
اما راهمون دوتا شد بین ما فاصله جا شد
مرهم این تن خسته انگاری تو رویاهام بود

شاکی ام از همه دنیا شاکی از امروز و فردا
با هزاران زخم کهنه دیگه اوفتاده ام از پا
زندگیم یه کوره راهه که پر از عکس سیاهه
خسته ام حتی من از خود شاکی ام از تو خدایا

اکبر درویش . 13 اردی بهشت سال 1393


وای بر ما

کدامین فصل بد ,
رسید
کدامین طوفان
وزید
تا طاعون آمد
و زمین های بی بار
و کشتزارهای خشک
مارا ریزه خوار خوانی قرار داد
که بغض به گلو ,
مصیبت ها را
دوره کردیم
و رضایت دادیم
به این حقارت خاموش !؟

وای بر ما
که آهن مانده ایم
اما چون فولاد ,
آبدیده نمی شویم
زنگ می زنیم !!

اکبر درویش . تیر ماه سال 1387


دروازه ها را می بندید


یادش بخیر

یادش بخیر که بچه بودیم
غافل از این روزای دلتنگ
تو دلامون شور و نشاط بود
بازی هامون تیله و هف سنگ
یادش بخیر نمی دونستیم
که غم چیه غصه کدومه
که این روزای مثله رویا
زود میره و چه بی دوومه

یادش بخیر یادش بخیر باد
اون روزای قشنگ و زیبا
افسوس که زود زود تموم شد
خاطره شد تو باور ما

یادش بخیر عاشق شدن ها
شرم و حیا و سادگیمون
چه زود گذشت و رفت و گم شد
روزای خوب بچگیمون
روزایی که انگار یه خواب بود
خواب خوش ظهر تابستون
بهاری بود که خیلی آسون
افتاد تو آغوش زمستون

یادش بخیر یادش بخیر باد
اون روزای قشنگ و روشن
حالا به انتظار مردن
روزا رو می شمریم تو و من

اکبر درویش . فروردین سال 1390

مرد من ( جفت من )

تو خود_ حرمت آبی لبای تشنه مو دریاب
توی قلب من ظهور کن توی بیداری و تو خواب
جلوی پام صف کشیدن جاده های بی سرانجام 
جاده ی عبور من باش مقصد همیشه نایاب

منو از فصول قحطی تا خود عشق همسفر باش
توی این شدت وحشت تن خسته مو سپر باش
رمقی به تن نمونده تا ادامه بدم این راه
مرد من ای خوب عاشق آخرین فصل خطر باش

تکیه گاه گریه ی من ای پراز شعر و حکایت
باور بودن من باش با همه عشق و صداقت
سایه باش تو بر سر من توی این غربت تن سوز
دستامو بگیر رهام کن منو از شب اسارت

منو از فصول قحطی تا خود عشق همسفر باش
توی این هجوم ظلمت تن خسته مو سپر باش
رمقی نمونده در من تا ادامه بدم این راه
مرد من ای خوب عاشق آخرین فصل خطر باش

اکبر درویش . اول اردی بهشت سال 1393


۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

روز زن !؟

برای تمام زنانی که همپای مردان برای آزادی تلاش می کنند و باور دارند که زن با مرد در انسان بودن برابر است .

در " بند " بودن ,
روز و شب ندارد
من در تمام لحظه های زندگی ,
اسارت را 
تجربه می کنم
در چنگال قوانین عهد عتیق
که مرا " ضعیفه " خوانده است
در افکار مالیخولیائی کسانی
که مرا کم می بینند
مرا نمی بینند
در نگاه های گستاخ و هیزی
که مرا ,
تنها همخوابه ای می دانند
که با عقل ناقص خویش ,
باید بساط مرد را پرشور کند
که مرا ,
وقتی حرف می زنم
وقتی از خود می گویم
هرزه می خوانند

" زن " بودن ,
روز و شب ندارد
مرا ,
در باورهای شرم آور خود ,
هر روز و هر شب
قربانی می کنند
و انگار فراموش کرده اند
که مرد ,
در کنار زن به تکامل می رسد
و عربده می کشند
تا ثابت کنند
زن نصف مرد است !

در " بند " بودن ,
روز و شب ندارد
اما من ,
تسلیم این قوانین کهن نخواهم شد
بندها را پاره خواهم کرد
تا ثابت کنم
برابر بودن زن با مرد را
و از پای نخواهم افتاد
تا آزادی زن
تا آزادی مرد
تا آزادی انسان ...

اکبر درویش . 31 فروردین سال 1393


تمام روزها ...


روز انسان !!

تمام روزها
روز " زن " است
تمام روزها
روز " مرد " است
و تمام روزها
روز " زن " و " مرد " است
روز " انسان " !!

روز " انسان " مبارک باد بر " انسان "

اکبر درویش . 30 فروردین سال 1393


دریغ ها


اصلاح جهان !!

اگر جهان ,
قرار است
به دست یک نفر
اصلاح شود ,
اصلاح این جهان را ,
آرزو نمی کنم
چنین جهانی ,
همان بهتر
که در ظلمت و گمراهی
غرق شود
نه آزادی باشد
و نه عدالت
و آرزو می کنم
سقوط چنین جهانی را ...

جهانی را ,
که یک نفر باید ناجی شود ,
باور دارم
که آن یک نفر ,
دیکتاتور آینده ی آن خواهد شد !!

اما اگر ما ,
دست در دست هم بگذاریم
با آگاهی
با هشیاری
با اتحاد
خواهیم توانست
این جهان را ,
جهان مهربانان سازیم
جهانی آزاد
جهانی آباد
همراه با عدالت
ما می توانیم
باور کن
ما تواناتر از آن هستیم
که می پنداریم ...

اکبر درویش . 26 فروردین سال 1393

دردای همیشه

وقتی که قلب من می گیره
واژه ها میان به عیادت
جاری می شن تو دفتر من
شعرای دربند اسارت
جار می زنن هوار هوار تا
تا اونارو من بنویسم
با دل پر درد روی کاغذ
با چشمای همیشه خیسم

اینجوریاست که شعرای من
بوی غریب غصه می دن
از غم و اندوه زمونه
با لب بسته قصه می گن
اینجوریاست به جز غم و درد
تو شعر من پیدا نمی شه
شعرای من درد من و ماست
دردایی که مونده همیشه

دنیا رو می بینم چه زشته
یه دوزخه که بی بهشته
این سرنوشت همه رنجو
کی روی پیشونیم نوشته
وقتی که در دام بلاییم
نمی شه از شادی بخونم
مگه می تونم توی زندون
از عشق و آزادی بخونم

اینجوریاست که شعرای من
بوی غریب غصه می دن
از غم و اندوه زمونه
با لب بسته قصه می گن
اینجوریاست به جز غم و درد
تو شعر من پیدا نمی شه
شعرای من درد من و ماست
دردایی که مونده همیشه

اکبر درویش . 25 فروردین 1393


۱۳۹۳ فروردین ۲۵, دوشنبه

ظهور کن

چشم هایت ,
دنیای من است
وقتی می بندی
چشم هایت را ,
دنیای من تاریک می شود
همه چیز
بد و زشت دیده می شود
و تمام اندوه عالم ,
به من هجوم می آورد
و من ,
خسته
دلمرده
دست به دعا می برم
و می خواهم
گشایش چشم هایت را ...

ظهور کن
ای ناجی
سال های انتظار ,
مرا دیوانه کرده است
ظهور کن
با لبخندی
و چشمانت را باز کن
تا دنیا ,
زیبا و خواستنی شود
و آغوش بگشا
که من اولین کسی هستم
که در رکاب تو ,
جان خود را فدا می کنم .


ظهور کن
ای عشق
ای پنهان
در رویاهای من
تا دوست داشتن را ,
در آغوش تو تجربه کنم .

اکبر درویش . فروردین سال 1383


ناجیان دنیا

دنیایی را ,
که یک نفر
بخواهد نجات دهد ,
همان بهتر که ویرانه شود
بسوزد
غرق گردد
نابود شود

من به دنیایی می اندیشم
که تمام مردم جهان
دست به دست هم دهند
تا از نابودی نجات یابد
تا در آن ,
ترانه ی آزادی خوانده شود
تا عدالت
سایه سار آسمانش باشد
تا خورشید صلح ,
بر همه جای آن بتابد

ما ,
و دست های ما
و قلب های ما
ناجیان واقعی دنیا هستیم .

اکبر درویش . 24 فروردین 1393


من و شعر

اگر شعر ,
مرا نگوید
من چگونه
شعر بگویم !؟

شعر مرا می سراید
من شعر را
من و شعر
همسفرانی شده ایم
که تا ابدیت
راه مان یکی شده است !

اکبر درویش . آغاز روز دوشنبه 25 فروردین 1393


اکنون برخیزیم


آب در خوابگه مورچگان


۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

لبخندی از تو


در غیبت لب های تو


چشمانت را که می بندی

چشمانت را
که می بندی
به ارتداد می رسم
کافر می شوم
تمام بود و نبود را...

اکبر درویش . نوروز 1393


تو چشات یه چیزیه

تو چشات یه چیزیه که به من می گه ببین
تا که خون تو رگ هاته روبروی من بشین
تو چشات یه چیزیه چی بگم چه چیزیه
طرح یک گلدون یاس روی یک رو میزیه

رنگ هم رنگ چشات خوابای رنگی من
تو چشام نبودنت فصل دل تنگی من
انگاری که تو چشات جا دادن صد تا چراغ
تو چشات من می بینم همه زیبایی و باغ

خدائیش خواستنیه رنگ اون چشمای تو
آه چه دوست داشتنیه چشمای زیبای تو
خدائیش دلم می خواد از چشات جون بگیرم
با نگات زنده بشم بی نگات من بمیرم

خدائیش یه چیزیه توی اون چشمای ناز
منو وادار می کنه با تو شم همدم و راز
خدائیش یه چیزیه اگه یار من باشی
تو ی راه زندگی در کنار من باشی

اکبر درویش . فروردین سال 1383

با تو من می خوابم

با تو من می خوابم
زیر سقف رویا
دستاتو می گیرم
تا به صبح فردا
با تو من می خوابم
مثله نور با آینه
شوق پرواز دارم
در شب بی کینه

با تو من می خوابم
چتر راه من باش
در هجوم تردید
تکیه گاه من باش
با تو من می خوابم
نگو تنها هستیم
هم قبیله همراه
ما خود_ما هستیم ( من و تو ما هستیم )

با تو من می خوابم
زیر سقف رویا
توی آغوش تو
رو به سمت دریا
با تو من می خوابم
لحظه هام آفتابی ست
توی احساس تو
خواب خوب آبی ست

با تو من می خوابم
خواب دریا زیباست
خوابی از جنس نور
رو به سمت فردا ست
با تو من می خوابم
وقت خورشید دور نیست
هم حریم این راه
راه ما بی نور نیست

اکبر درویش . 20 فروردین سال 1393

امروز من پسر خوبی بودم ؟!

امروز من پسر خوبی بودم
آبی چون آسمان
سبز چون جنگل
زلال چون آب
جاری چون رود .....

امروز من پسر خوبی بودم
دست و صورتم را شستم
دندان هایم را مسواک زدم
دست پدر را بوسیدم
به مادر گفتم دوستت دارم
به آقای رفتگر سلام کردم
و زود راهی مدرسه شدم

امروز من پسر خوبی بودم
اولین چشم زیبا را که دیدم لرزیدم
و با لبخند جواب سلام تمام دوستانم را دادم
و با محبت و مهربانی با همکلاسی هایم رفتار کردم

امروز من پسر خوبی بودم
دست کوری را گرفتم و به آن طرف خیابان رساندم
زنبیل سنگین پیرزنی را تا دم منزلشان بردم
سنگ به شیشه ی خانه ها نزدم
حتی زنگ در خانه ها را برای خنده نزدم تا فرار کنم
حتی یک متلک کوچک هم به دختری نگفتم

امروز من پسر خوبی بودم
قلب من ترانه ی دوست داشتن می خواند
با شادی روی نگاه ها رقصیدم
لبخندها را از ته دل ستایش کردم
و هفت بار دور خودم چرخیدم
بعد چشم هایم را باز کردم
و به چپ و راست خود فوت کردم
تا بدی ها از من دور شود

امروز من پسر خوبی بودم
مشق هایم را نوشته بودم
درس هایم را خوانده بودم
و در زنگ ریاضی
با دل و جان پذیرفتم که دو دو تا می شود چهار تا

امروز من پسر خوبی بودم
فقط در زنگ انشا
وقتی معلم پرسید علم بهتر است یا ثروت
من گفتم :
آقا , با اجازه !؟
علم به چه دردی می خورد
وقتی که آهی در بساط نداری
اما ثروت می تواند آدم را به همه جا برساند
آقا ,
پدر من سال های سال درس خوانده است
اما هنوز به نان شب خود محتاج است
اما می شناسم کسانی را
که خر پهلوی آن ها ابوعلی سینا می باشد
اما با پولی که دارند
دنیا را در چنگ خود دارند
آقا ,
همه چیز از آن ثروتمندان است
اگر پول نداشته باشی ,
علم هم نمی تواند ...
و آقای معلم ,
اجازه نداد تمام حرف هایم را بزنم
و من هم ,
غمگین بر سر جای خود نشستم

امروز من پسر خوبی بودم !؟
نمی دانم
اما آقای معلم گفت :
بس است ...
ولی من هنوز هم باور ندارم که علم بهتر از ثروت می باشد
وقتی نگاهی به اطرافم می اندازم

اکبر درویش . بهمن ماه سال 1379

۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

ای دل ای دل


دریغ از این فصول


رویای من در مسلخ قربانی شد


اگر ما بخواهیم

می گویند :
تا او نیاید ,
گره از کار مردم ,
باز نمی شود
اما من ,
که بس خسته ام
که بس شکسته ام
که صبوری را
دیری ست
به عجز نشسته ام
و انتظار را
عمری ست که توان ندارم
می دانم
اگر من بخواهم
اگر تو بخواهی
اگر ما بخواهیم
می توانیم
گره های ناگشوده را ,
از دست و پای مردم باز کنیم

اکبر درویش . 17 فروردین سال 1393

راست گفتی در آغاز کلمه بود

راست گفتی
در آغاز ,
کلمه بود
اما ,
تا دهان باز کردم
که بگویم ,
تمام قفل های دنیا را ,
بر دهان خود
زیارت کردم

راست گفتی
در آغاز ,
کلمه بود
اما ,
کلمه ها
در درون من ,
انباشته می شد
و دریغا ,
گوشی نبود
که این همه فریاد را
خانه ی شنیدن باشد

راست گفتی
در آغاز ,
کلمه بود
اما ,
نه فرصت شد
تا من بگویم
و نه فرصت شد
تا تو گوش کنی

راست گفتی
در آغاز ,
کلمه بود
کلمه بود
کلمه بود
اما , .....

اکبر درویش . 15 فروردین سال 1393

قصه ی زندگی من

و این هم ,
قصه ی زندگی من

اکبر درویش . نوروز سال 1393

و این پرسش !!!

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

آیا ,
تو هم ,
خدایی داری
ای خدا !؟

و این پرسش
که بر لبان من آمد ,
چماق تکفیر بلند شد
و سیل تهمت ,
از هر سو ,
روزگار مرا فرا گرفت
و دریغا
این پرسش ,
در ذهن من ,
آغاز ارتداد من شد

نه من دیگر ,
خدا را صدا کردم
و نه او دیگر ,
بر من معجزه ای کرد
و راه ما ,
از هم جدا شد !

بعد از این ,
خدا باز ,
در آسمان خود ,
به زمین می نگریست
و مدعیان دروغینش ,
با وعده های تو خالی
خلق را می فریفتند
تا در اسارت ,
غارت کنند
چپاول نمایند
خون شان را بریزند
تا خود مست شوند

و من اما ,
در پی این بودم
تا خلق را ,
به خود آورم
تا باور کنند :
خود خدای خود هستند
تا به دست آورند
آزادی را
عدالت را
و بشکنند طوق بندگی را
تا سر بلندی
تا سرافرازی
تا رهایی ...

و این گونه بود
که راه من و خدا ,
روز به روز
از هم دورتر می شد

اکبر درویش . 12 فروردین سال 1387


تو را باید فقط خواب دید

دلت از جنس مرغوبه دلت عاشق دلت خوبه
دلم بر حلقه ی قلبت چه عاشقانه می کوبه
نمی تونی تو بد باشی تو که دل پاک و زیبایی
مثه ماهی توی شب هام تو که زیبا چو رویایی

تو رو باید فقط خواب دید باید با چشم مهتاب دید
تو رو باید پرستش کرد با حس پاک و بی تاب دید

نگاهت بازی رنگا عمیق تر از خود دریا
هوای آبتنی کردم توی اون چشمای زیبا
هوس کردم که بی وقفه ببینمت تو رو هر روز
بشم گم توی آغوشت از این نوروز تا اون نوروز

تو رو باید فقط خواب دید باید با چشم مهتاب دید
تو رو باید ستایش کرد با قلب پاک و بی تاب دید

تو آغوشت چقدر داغه بوی تنت بوی یاسه
ستاره ها تو چشمونت درخشون مثله الماسه
نمی تونی تو بد باشی صداقت سایه سار توست
دلت میزبان عشق و نور محبت از تبار توست

تو رو باید فقط خواب دید باید با چشم مهتاب دید
تو رو باید پرستش کرد با حس پاک و بی تاب دید

اکبر درویش
بهمن ماه سال 1392 و نوروز سال 1393

۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

سبزه ها را ...

1

سبزه ها را ,
گره می زنم

چشمانم را ,
می بندم
و آرزو می کنم
گره خوردن دست ها را
به هم پیوستن قلب ها را ...

سبزه ها را ,
گره می زنم

2

گره ها را ,
باز می کنم

چشمانم را می بندم
و آرزو می کنم
باز شدن گره های بسته را
که عمری
بر دست و پای خلق
زنجیر شده اند ...

گره ها را ,
باز می کنم

3

سبزه ها را ,
گره می زنم

سبز باشد
روزها
ماه ها
سال ها
بی اندوه
بی شیون
با لبخند
با شادی ...

سبزه ها را ,
گره می زنم

اکبر درویش
در آستانه ی سیزده بدر سال 1393

قهرمان کیست !؟

قهرمان ,
کیست !؟

نگاهی به آئینه بینداز
تا قهرمان را ,
به بینی

جز تو ,
قهرمانی نیست !

اکبر درویش . 11 فروردین سال 1393


می خواهم چشم هایت را ...

می خواهم
چشم هایت را ,
دشنام دهم

می خواهم
تمام فحش های کش دار دنیا را
با غیظ
با غضب
بر آن چشم های زیبا
نثار کنم

بر آن چشم ها
که روزگار مرا
سیاه کرد
که زندگی مرا ,
تباه نمود

می خواهم
چشم هایت را ...

افسوس
که آن چشم های زیبا را ,
دوست می دارم
هر چند ,
دشمن جان من است !

اکبر درویش . اسفند سال 1385

هر چه بادا باد

چشمانت را
که باز می کنی ,
می گویم :
_ گور پدر دنیا
هر چه باداباد
دنیای من ,
چشم های زیبای توست
که از تمام زمین و آسمان ,
زیباتر و شگفت آور تر است

من چشم های تو را می خواهم
آن چشم های زیبا ,
که می تواند هر قلب را به طپش آورد
و هر پهلوانی را به زانو خم کند
که می تواند زنده کند
که می تواند بمیراند

چشمانت را
که باز می کنی ,
اعتراف می کنم :
_ تو خدای من هستی
با عشق تو زندگی می کنم
و بی تو ,
مرده ی متحرکی هستم
که هیچ گورستانی ,
جسد مرا
پناهگاه نمی شود

این کفر است !؟
آری
بگذار کافر باشم
بگذار بر حکم ارتداد من ,
هزاران امضا بیندازند
مرا به آتش بکشند
مرا سنگسار کنند
این حکم ارتداد را ,
در آغوش می گیرم
با چشم های باز
با آغوش گسترده ...

من چشم های تو را می خواهم
که آن چه آن چشم های زیبا ,
با یک نگاه ,
با من کرد ,
حتی خدا هم
با من نکرد
چشم های تو
مرا تا لایتناهی
به پرواز در آورد
و نگاه تو ,
زیباترین احساس بودن را ,
در قلب من
زمزمه کرد
تا عاشق شوم
تا در معبد شعر
سر فرود آورم
تا میهمان زیباترین واژه ها شوم

چشمانت را
که باز می کنی ,
می گویم :
_ گور پدر دنیا
هر چه باداباد ...

اکبر درویش . 11 فروردین سال 1393

خود شیطان

همه ی کسانی که آمدند و رفتند
و کسانی که آمدند و هستند
همه ی آن هایی که " من " گفتن را منع می کنند
اما خودشان همیشه " من " " من " می کنند
و به راستی که خودشان روحی شیطانی دارند