۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

چقدر حرف دارم

مثه ابرا شده ام یه عالم برف دارم
واسه گفتن تو دلم چقدر حرف دارم
چقدر حرف دارم ...

یه عالم حرفای ناب واسه آدم های خواب
کی آخه گوش می کنه توی این شهر خراب
این همه گفتنی رو تو بگو با کی بگم
بس که من نگفته ام وای دیگه خسته شدم

باز دارن بغض می کنن کلمه ها تو گلوم
مثله یک لشگر درد صف کشیدن روبروم
واژه ها داد می زنن واسه ی گفتن من
شده ان زخم جزام می سوزونن تن من
مثله ناقوسی بلند تو سرم جار می زنن
بر صلیب جمله ها منو بر دار می زنن

مثه ابرا شده ام یه عالم برف دارم
واسه گفتن تو دلم چقدر حرف دارم
چقدر حرف دارم ...

پرم از گفتنی ها از شب سیاه و سرد
از غم شکستنو قصه های همه درد
اما این گفتنی ها شده ان زندون من
وای چه وقت رها می شم من از این زندون تن

باز دارن چنگ می کشن واژه ها به موندنم
مثله اشباح شده ان تو حریم بودنم
واژه ها کم میارن واسه ی گفتن من
مثله شمع نیمه جون تو شب من می مونن
مثله ناقوسی بلند تو سرم جار می زنن
بر صلیب جمله ها منو بر دار می زنن

مثه ابرا شده ام یه عالم برف دارم
واسه گفتن تو دلم چقدر حرف دارم
چقدر حرف دارم ...
چقدر حرف دارم ...
چقدر حرف دارم ...

اکبر درویش . سال 1392

گفتند خداوند عادل است

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

و گفتند :
خداوند عادل است ...

اما در زمین ,
هر روز جنایت
هر روز قساوت
جنگ ها و کشتارها
و غارت
و چپاول
و استبداد
و استثمار ...
و افسوس که عدالت ,
همان موعود آدمی بود
که هر چه بیشتر تلاش می کرد ,
کمتر می یافت

ما عادل نبودیم
اعتراف کنیم
ما در رویت جانیان بالفطره درآمده بودیم
که هرگاه نمی توانستیم
در برابر جنایت به ایستیم
و از خود دفاع کنیم
دل به عدالت خدا می بستیم
اما نمی دانستیم
که عدالت ,
همان موعود گمشده ای است
که انگار هیچگاه پیدا نمی شود

ما بخشنده نبودیم
که خدا را بخشنده می خواستیم
و در عقده های حقارت خود ,
چه بسیار
خود را کوچک و حقیر می دیدیم
و خدا را بزرگ ...

ما هر چه را که دوست می داشتیم
اما نداشتیم ,
صفات خدایی می کردیم
که معلوم نبود در کجای تاریخ ,
به خواب رفته بود

و گفتند :
خداوند عادل است
و بی عدالتی ,
در سرتاسر زمین ,
حاکم بود .

اکبر درویش . سال 1387


غزل دلتنگی

هوای دلم ,
آن چنان ابری ست
که هیچ رعدی
دلم را وا نمی کند
آن چنان دلتنگ
آن چنان خسته
اندوه و غم
مرا ,
رها نمی کند
از همه دلگیر
از خودم بیزار
داد از این دو روز عمر ,
که چه ها نمی کند
به خدا کافر
به زمین بدبین
روزگار ,
جز جفا ,
با ما نمی کند

اکبر درویش . سال 1391

دانستن در پشت نمی دانم


وحدت جهان در لوای عشق


عشق در حصار دروغ


به آواز کودکان گوش دهیم


تنها همین نفس ها


مرا به بین


عشق یعنی این

عشق یعنی من و تو با هم باشیم
من و تو بی من و تو کم باشیم
همه ی عمر شویم همسفره
درد این بودنو مرهم باشیم

تو منو باور کن
عشق یعنی این
با دل من سر کن
عشق یعنی این

عشق یعنی دل سپردن تا ابد
با تو بودن روی خط ممتد
با امیدها زندگی را ساختن
به سلامت گذشتن از هر سد

تو منو باور کن
عشق یعنی این
با دل من سر کن
عشق یعنی این

عشق یعنی زدن دل به دریا
من شکستنو رسیدن تا ما
همه ایثار و گذشت و بخشش
سایه ساری واسه سقف فردا

تو منو باور کن
عشق یعنی این
با دل من سر کن
عشق یعنی این

اکبر درویش . سال 1392

دستانت را آماده کن

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

خسته شده ام
از بس که خود را 
صدا نمی کنیم
و تنها نگاه خود را ,
به آسمان دوخته ایم
و خدا را صدا می کنیم

آن دشنه را ,
اکنون به دست من بسپار
می خواهم کاری کنم
کارستان
می خواهم شاهرگ خدا را
با این دشنه ی تیز
قطع کنم
تا بمیرد ...

بعد از آن ,
دیگر هیچ کس
خدا را صدا نخواهد کرد
و هر کس ,
خود را صدا خواهد کرد .

اکنون خداوندا ,
دستانت را
آماده کن !!

اکبر درویش . سال 1388


از من بپرس

از من بپرس
من حقیقت را خواهم گفت
پدر در میدان جنگ ,
جان خود را داد
در جنگی که
سربازان در دو سو کشته می شدند
اما فرمانروایان ,
برنده ی این جنگ بودند
پدرت با اسلحه ی کسی کشته شد
که نه هم را می شناختند
و نه با هم دشمنی داشتند
تنها در یک چیز مشترک بودند
در قربانی بودن ...

از من بپرس
من حقیقت را خواهم گفت
مادر در پی یک لقمه ی نان
با کسانی همبستر شد
که نمی خواست
اما گرسنگی ,
با این چیزها بیگانه است
او فاحشه شد
اما هیچ کس باور نکرد که فاحشه ,
او نبود
بلکه کسانی بودند که در همخوابگی
نعره های مستانه سر می دادند
و تن مادر ,
چون دستمال کاغذی ,
که بعد از استعمال
باید به دور می افتاد

از من بپرس
من حقیقت را خواهم گفت
فقر چهره ی کریهی دارد
اما هست
ظلم و ستم بیداد می کند
اما هست
و دست چپاولگر ,
در هر سو دراز است
و آنچه نایاب است ,
عدل و داد است
و آنچه کمیاب است ,
آزادی ست ...

از من بپرس
من حقیقت را خواهم گفت
نگاهی به خود بینداز
تو هستی
و اگر خود را باور کنی ,
می دانم دست هایت
با هزاران دست دیگر ,
می توانند سرود امید را
در سرتاسر جهان جار زنند
تا این زشت هست را
باژگون سازید
تا بر خرابه های این خراب آباد
دنیای نوینی را بسازید
خالی از ستم
خالی از فقر
خالی از نابرابری

از من بپرس
من حقیقت را خواهم گفت
آری ,
می توانی
می توانید ...

اکبر درویش . پاییز سال 1374

۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

جای مهر بر پیشانی ام پیدا نیست

جای مهر ,
بر پیشانی ام پیدا نیست
اما دلم ,
عاشقانه ,
سال های سال است
کسانی را نماز گزارده است
که صداقت ,
با فروتنی ,
در برابرشان سجده می کند

جای مهر ,
بر پیشانی ام پیدا نیست
اما عشق ,
به کسانی که
مرا محرم اسرارشان می دانند ,
در دلم شوری به پا کرده است

جای مهر ,
بر پیشانی ام پیدا نیست
اما دلم ,
صادقانه دوست می دارد
کسانی که دوست داشتن را ,
با قلب کوچکشان
زمزمه می کنند
که پاک هستند
و سراسر لبریز از احساس
و هنوز دروغ و ریا ,
به خانه ی قلب شان راه نیافته است

جای مهر ,
بر پیشانی ام پیدا نیت
اما این عشق ,
به من قدرت زیستن می دهد
مرا امید می بخشد
مرا توان می دهد
اما این عشق ,
زندگی مرا
معنایی تازه بخشیده است
که جای تمام نداشتن های مرا پر کرده است

جای مهر ,
بر پیشانی ام پیدا نیست
اما این عشق را ,
به هزاران سال عبادت نخواهم داد

اکبر درویش . سال 1392


هنوز باکره ام

به بین
هنوز باکره ام
چون زلال چشمه ها
چون جاری رودها
چون اولین غنچه ای که 
از زیر برف ها سر بیرون آورده
و می خواهد بشکفد
که می خواهد به بهار ,
سلام گوید

به بین
هنوز باکره ام
هنوز هیچ عشقی نتوانسته است
که بودن مرا
تا بلوغ
میهمان رویاهای شیرین کند
و پرم
از آغاز
از آواز
از میل پرواز
در کوچه های کودکانه ی کودکی
با بادبادک هایم
که در آبی آسمان
به دنبال خورشید
رنگین کمان می شود

به بین
هنوز باکره ام
و گونه هایم سرخ می شود
مانند پسر بچه ای که اولین دشنام رکیک را
به لرزه افتاده است
و از ترس ترکه ی معلم ,
مشق هایش را
تند و تند می نویسد
و شب ها وقتی که به خواب می رود ,
خواب پروانه ای را می بیند
که پرواز در آسمان
پیله ی ماندنش را ,
پاره پاره کرده است

به بین
هنوز باکره ام
نه کینه را می شناسم
نه نفرت را
و دلم می خواهد
و دلم می خواهد
با نگاه مهربان تو
هستی را بالغ شوم
شاید باور کنم
که می توان خوب زندگی کرد
خوب دوست داشت
و خوب عشق ورزید
بی آن که نفرت و کینه ,
همسفران من باشند .

اکبر درویش . سال 1354
از شعرهای 20 سالگی


امید درناامیدی

ننویسندگی :

دقیقا من با نظرات خیلی از دوستان موافق هستم 
که تلخ تر و زشت تر از ناامیدی خود ناامیدی است ...
هیچ چیز مانند یاس نمی تواند آدمی را تا به سراشیبی سقوط بکشاند . یاس و ناامیدی دشمن سرسخت و دهشتناک آدمی بوده و می باشد و آدمی دقیقا همان لحظه می برد و به زمین می افتد که امیدهایش به یاس مبدل می شود ...
خوب , اما که چه !؟ چرا من که این را می دانم این همه از ناامیدی و یاس سخن می گویم و نگاه بدبینانه ای به این دنیا دارم ؟ چرا ؟ نمی دانم دارم توجیه می کنم یا اینگونه است که من همیشه اعتقاد داشته ام امید دقیقا در مرز ناامیدی جوانه می زند .. که باید به بن بست رسید تا راهی را گشود .... که امید در نهایت یاس پدیدار می شود ...
آیا به خاطر دید منفی و بدبینانه ی خودم دارم خودم را توجیه می کنم ؟ نمی دانم ! شاید من دچار یاس فلسفی شده ام !؟ شاید که دچار شک و تردید شده ام زیرا به هر چه امید بستم در نهایت ناامیدم کرد ... شاید ...و شاید اینگونه است که یاس هایم را در میان می گذارم و ناامیدی هایم را با دیگران تقسیم می کنم
آری !!
من دیگر نمی توانم بیهوده امید ببندم و راحت بپذیرم و این یاس فلسفی دنیای مرا احاطه کرده است . اما دلم می خواهد اگر امیدی دارم این امید با آگاهی و هشیاری پیوند خورده باشد . تا وقتی آگاهی نباشد حتی امیدها در خانه ی ناامیدی خانه نشین می شوند .
در هر صورت دوست دارم از امید حرف بزنم چون در پشت تمام این ناامیدی ها و یاس ها اعتقاد دارم که امید چون نور کوچکی ست که در دور دست ها روشن مانده است و باید این نور کوچک روز به روز بزرگ تر و بزرگ تر شود .
و صادقانه بگذارید بگویم در کنار ناامیدی هایم و یاس هایی که کوله بار زندگی ام شده است برای تمام مردم دنیا امید و آرامش را آرزو می کنم و امید دارم روزی خواهد آمد که تمام این ناامیدی ها جای خود را به امید بدهد و مردم دنیا با امید به سوی آزادی و عدالت گام بردارند .
من حق دارم در اوج ناامیدی و یاس برای همه امید و پیروزی را آرزو کنم .
چگونه از " امید " بگویم
وقتی هر شب
" ناامیدی " میهمان خانه ی من است !؟
اما ,
نه ...
هنوز در آن دور دورها
نور کوچکی را می بینم
که لحظه به لحظه بزرگ تر می شود .

اکبر درویش
با سپاس از : بنفشه صفا به خاطر عکس این یادداشت


شعرهایم همه ارزانی تو


من ز اوزان عروضی کلام ,
هیچ نمی دانستم
شعر نمی فهمیدم
عشق نمی فهمیدم
برق آن چشم سیاه تو ,
مرا 
شاعر کرد

دل من پر شد از احساس بلوغ
و تب خواستن تو ,
در دفتر من
غوغا کرد

تو غزل بودی مرا
قافیه از راه آمد
شور این دل بستن
رنج عاشق گشتن
شد ردیف شعرم

همه از تو گفتم
همه از تو خواندم
همه از چشم سیاه تو ,
که ترانه می ساخت
هر نگاهی از تو
معجزه ها می کرد
عاشقانه می ساخت

من ز تو آموختم
من ز تو فهمیدم
پیش از این شعر نمی دانستم
پیش از این عشق نمی فهمیدم

این همه شعر و غزل
همه از رخصت چشمان تو بود
که چنان چون مهتاب
در شب تاریک من ,
نور می ریخت

شعرهایم ,
همه ارزانی تو
همه ارزانی آن چشم سیاه
که مرا شوق سرودن بخشید
شعرهایم ,
همه ارزانی تو
همه ارزانی آن چشم سیاه
که مرا شاعر کرد .

اکبر درویش . سال 1392
 

عاشقانه


آه , ...
تمام من
نشسته است به دیدنت
به بین پرم
پرم واسه شنیدنت
چه شوقی شد دل مرا رسیدنت
روزهای من
از تو روشن

من , ...
از تو پرم
رویای عاشقانه ام
مرا بخوان ای واژه ی ترانه ام
با من بمان
ای عشق جاودانه ام
هستی ای عشق
رویای من
دنیای من
همچو صبحی در پشت شب
تو زیباترین حرفی بر لب
ای شور عشق
تو نور عشق
فریاد و داد از عشق
لبریزم از خواستن تو
عشق تو باشد
مرا امید
تا داشتن تو ...

آه , ...
ترانه شو
دوباره عاشقانه شو
در قلب من
بمان و جاودانه شو
با این احساس راهی بیکرانه شو
روزهای من
از تو روشن
هستی ای عشق
رویای من
دنیای من .......

این شعر بر اساس ملودی love story نوشته شده است
اکبر درویش
 

در مسلخ عشق تو به رقص خواهم شد

در موسم حج به یاد تو خواهم بود
بر کعبه ی چشم تو طواف خواهم کرد
گردن بزنم هر آن که جز تو گوید
در پیش تو شمشیر غلاف خواهم کرد
شیطان اگر از عشق بگوید یاران
او را قبله ی قله ی قاف خواهم کرد
گر عشق تو باشد خلاف ای جانا
من بندگی راه خلاف خواهم کرد
گر راه من و تو است همه ناهموار
با عشق تو این جاده صاف خواهم کرد
تا کی بزند لاف قلندر در شهر
من لاف قلندران کلاف خواهم کرد
در مسلخ عشق تو به رقص خواهم شد
تا عمر تو را من اعتکاف خواهم کرد

اکبر درویش . سال 1392


۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

اقرار

وقتی همه
در دایره ی انکار ,
خود را دور می زنند
تا با فریب دیگران ,
جهل خود را
در صندوقخانه ی انکار
پنهان کنند
تا فراموش کنند
بی چراغ ,
در کوچه های راه
به بی راهه رفتند
راستی را
شهامت آن کس
که بر می خیزد
و فریاد می زند :
من اشتباه کردم
من خود را به دست موجی سپردم
که مرداب را
دریا می دید

آری !
اشتباه کردیم
و دریغ و درد ,
در لابلای توهم های مان
خود را پنهان می کنیم
تا دست خود را بالا نگیریم
و به اشتباه مان اقرار نکنیم

اینگونه است که سرنوشت ما ,
در پیله ی انکارهای مان
روز به روز پیچیده تر می شود
و تمام راه ها را ,
بسته تر می بینیم

اکنون برخیزیم
دور از انکارهای مان
تا اقرار کنیم
که اشتباه کردیم
شاید راهی بیابیم
که باز در آغوش مرداب ,
دریا را سلام نگوییم .

اکبر درویش . بهمن ماه سال 1392


رابطه من با شعر

اما من وقتی شعر می گویم , هیچوقت با تصمیم قبلی شروع نمی کنم . همیشه شعر است که در من وسوسه می کند و مرا وادار به نوشتن می کند . و وقتی هم که می نویسم تنها و تنها برایم مفهوم شعر مهم است . هیچوقت به این فکر نمی کنم که آیا روی این نوشته می توان نام شعر را گذاشت و آیا قوانین شعری رعایت شده است و ...
من از بچه گی همیشه دلم می خواست در برابر قوانین عصیان کنم و این خواسته و یا عادت همیشه گی در نوشته هایم نیز رسوخ کرده است . من زاده ی درد و رنج هستم و سرتاسر زندگی ام از درد و رنج و محرومیت پر بوده است و مایه ی من در نوشته هایم همین محرومیت ها و دردها و رنج ها می باشد . البته نه دردها و رنج های خودم بلکه دردها و رنج ها و محرومیت مردم جامعه ام و مردمی که مانند من استثمار می شوند و از داشتن آزادی محرومند و در جستجوی عدالت می باشند . ...
شعر برای من حکم همدرد و همراه و سنگ صبوری را دارد که وقتی از همه جا رانده می شوم و احساس تنهایی می کنم و قدرت تحملم به پایان می رسد , به او پناه می برم و در پناه او , خودم را و دردهایم را عریان می سازم ....
.... و همیشه وزن , آهنگ , و ... تمام قوانین شعری را فدای مفاهیم می کنم .
شعر حکایت زندگی است و باید این حکایت را بیان کرد . وقتی زندگی زیبا نیست چطور می توان به آن ماسک زد و آن را زیبا نشان داد ؟
من در نوشته هایم با کسانی که دوستشان می دارم , با مردمی که به آن ها وابسته ام و با هم رنج می کشیم و و با هم غارت و چپاول می شویم و با هم طعم محرومیت ها را می کشیم , حرف می زنم و سعی می کنم تا آن جا که امکان دارد صادقانه و صمیمانه حرف بزنم ....
من تلاش می کنم که تا حد امکان شعر را با زندگی روزمره آشتی دهم و کلماتی را هرچند نازیبا باشند ولی قسمتی از زندگی امروز ما باشند را وارد شعر کنم . از نظر من کلماتی شاعرانه ترند که با زندگی مردم نزدیک تر می باشند ....

اکبر درویش . قسمتی از یک نوشته از سال 1355
با سپاس از : بنفشه صفا به خاطر عکس این یادداشت

دغدغه ها


1

دانه های گل را ,
چه عاشقانه
کاشتیم
افسوس که ندانستیم
در زمین لجنزار
جز علف هرز ,
هیچ نمی روید .

2

و درد
بالاتر از این هست آیا
که چراغ های روشن
و لامپ های مهتابی
روشنی خود را انکار کنند
و چشم بسته
در پشت سر شمع های نیمه جان
به راه بیفتند !؟

3

اکنون
در این بیمارستان ,
جلادانند که انسان را
قصابی می کنند
نه جراحان ,
که باید نفس را ,
به قلب ها ,
پیوند زنند !

4

جو برداشتیم
در زمینی که ,
گندم کاشته بودیم !

اکبر درویش . بهمن ماه سال 1392

اما اما ...


عجب نیست !!


چشمانت را که باز می کنی


۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

سخت است

سخت است
قطره باشی
یک قطره
یک قطره ی کوچک
اما با آرزویی بزرگ
آرزوی دل به دریا زدن ...

یک قطره باشی
با قطره های دیگر
با هزاران قطره ی دیگر
در یک ابر سیاه
ناگاه
جرقه ای
رعد و برقی
و , ...
باران ...

بباری
همراه قطره های دیگر
با هزاران قطره ی دیگر
بر هر کجا
بر هر ناکجا
و راه بیفتی
جوی ها را
برکه ها را
چشمه ها را
رودها را
تا دست در دست قطره های دیگر
به سوی دریا ...

اما ,
وقتی احساس می کنی
که داری می رسی
که دریا نزدیک است
با سر ,
در کویر فرو روی
همراه قطره های دیگر
با هزاران قطره ی دیگر

سخت است
اما باید باور کنی
که در دل کویر شوره زار
فرو رفته ای
حالا افسوس بخور
زانوی غم بغل کن
زاری کن
اما در کویر فرو رفته ای

سخت است
اما باید باور کنی
تا بتوانی
دوباره بخار شوی
تا دوباره بالا روی
تا دوباره در دل ابری خانه کنی
با قطره های دیگر
با هزاران قطره ی دیگر
تا شاید جرقه ای
رعد و برقی
بارشی
و باز از نو
باریدن
باریدن
بر هر کجا
بر هر ناکجا
و راه بیفتی
جوی ها را
برکه ها را
چشمه ها را
رودها را
تا دست در دست قطره های دیگر
با هزاران قطره ی دیگر
به سوی دریا ...

اما ,
یادت باشد
این بار
مسیر را باید درست انتخاب کنی
تا شاید ,
به دریا برسی
به دریا
یه دریا ...

اکبر درویش . 22 بهمن سال 1392

ثمره ی خلقت

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

آن گاه خداوند فرمان داد
تا شیطان ,
بر آدم سجده کند
اما شیطان مردد بود
نگاهی به آدم انداخت
او را جنایتکاری دریافت
بی رحم و قسی القلب
و سر بر عصیان برداشت
و گفت :
هرگز
من بر این موجود خاکی قاتل ,
هرگز سجده نخواهم کرد
و چون خداوند عصیان شیطان را بدید ,
چنین گفت :
چیزهایی هست که من می دانم
اما تو نمی دانی
و شیطان سینه سپر کرد و گفت :
و به راستی ,
چیزهایی هم هست که من می دانم
اما تو نمی دانی ...

روزها سپری شد
سالیان ها گذشت
و قرن ها ,
پشت سر یکدیگر آمد و رفت
تا روزی دوباره ,
شیطان ,
در برابر خدا قرار گرفت
خداوند اندوهگین بود
و شیطان با طعنه گفت :
آیا اکنون دانستی
آن چه را که من می دانستم
و تو نمی دانستی !؟
این بود جانشین تو
که بر خود فتبارک الله خواندی
و او را احسن الخالقین نامیدی ؟
این موجود جنایتکار
خونریز
مکار و حیله گر
که از رحم و مروت خالی ست
که جز نابودی نمی شناسد
طبیعت را ویران کرده است
که هیچ جانداری از دست جنایتگر او
در امان نیست
که حتی به همنوع خود نیز رحم نمی کند ؟

و ثمره ی خلقت تو ,
آیا جز فقر و بدبختی
جز جنگ و نابودی
جز جنایت و وحشیگری
جز بی عدالتی
جز ظلم و فقر و فلاکت
چیز دیگری بوده است !؟

و خداوند
غمگین و افسرده ,
سر به زیر انداخت
آری
شیطان ,
حقیقت را می گفت
و این جهان ,
جز بر کام ستمگران و چپاولگران ,
خوش نبود
و مردم که اسیر ظلم و فقر و نابرابری بودند
زندگی در دوزخ را تجربه می کردند
و انسان ,
دشمن انسان شده بود .

اکبر درویش . تیرماه سال 1380

نجات دهنده در من خفته است

نجات دهنده ,
در من ,
خفته است ...

کنون ,
بیدار شو
صدای شیپور جنگ را ,
مگر نمی شنوی !؟
آیا هنوز هم ,
تو را خواب برده است
و انگار فراموش کرده ای
که روزگاری ست
زندگی ات را ,
آب برده است !؟

میدان ,
در زیر پای ستوران ...
و شیهه ی اسبان
دریغ
دریغ
این عربده های مستانه
و دشنام های رکیک
آیا این رجز خوانی های ناجوانمردانه هم ,
تو را لحظه ای
از حصار خود به بیرون نمی کشاند
تا به بینی
سقوط برج ها را
و ریزش باروها را
تا فریادی سر دهی از سر درد
با تمام بودن
آن چنان که لرزه ای بر هستی بیندازد !؟

نجات دهنده ,
در من ,
خفته است
باید برخیزد
باید برخیزم
نجات چهان ,
کار من نیست
باید برخیزم
تا خود را ناجی شوم

راستی را ,
نجات جهان ,
در نجات من نهفته است
اما دریغا ,
ناجی من
سر بر بالشت عجز گذاشته
در توهم های خود ,
چه آرام خفته است
انگار از یاد برده است
آن عیسای ناصری ,
که دل به نجات جهان بسته بود
خود به صلیب فریب ,
با میخ های جهل جان باخته بود
و جهان نجات نیافته بود
و آن کس که مقتدرانه
بر دریاها فرمان می راند
خود نیز طعمه ی آب ها بود !

نجات دهنده ,
در من ,
خفته است
نه اسپارتاکوس هستم
ونه هرگز
کسی مرا به رسالت برگزیده است
پیامبران می گویند ,
به آن ها وحی می شود
اما من ,
صدای دلم را گوش می کنم
و آن چه را که می بینم ,
باور دارم
نه ژاندارک هستم
و نه سودای انقلاب به سر دارم
من به دگرگونی خود می اندیشم
تا بر خرابه های خویش ,
بی تعصب
با شعور و آگاهی
خود را آباد کنم
نه بابک هستم
نه سیاووش
و نه حتی مزدک
هر چند ,
آزادی را بسیار دوست می دارم
و جز رویای عدالت ,
هیچ رویای رنگینی ,
مرا زیبا نمی آید

نجات دهنده ,
در من ,
خفته است
باید برخیزد
باید برخیزم
نجات جهان ,
کار من نیست
نه این که شانه خالی کنم
من هستم
اما اکنون باید ,
برخیزم
تا ناجی خود باشم
در آگاهی
در شعور
در عشق
که نجات جهان ,
در نجات من نهفته است .

اکبر درویش . 17 بهمن ماه سال 1392

چوپان دروغگو روزگار ماست


دست مرا بگیر


سلام آلزایمر


۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

باران ببار ...


طوفانی در راه است


ندانستیم


برهنه ام به بین


بگذار دیوانه ام بخوانند


کدام پیامبر !؟