۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

زندگی کنیم


بر در میخانه پابستم کن


سایه ای بود


عشق را نمی شناسیم

عشق را
نمی شناسیم
اسیر لذت ها هستیم
و خود را عاشق می دانیم
دریغا
عشق هم دارد مسخ می شود !!

اکبر درویش . مهر ماه سال 1392

زبان عکس ها

عکس ها ,
گاهی حرف هایی می زنند
که شعر ,
برای گفتن آن ها ,
به گل می نشیند !!

اکبر درویش . 6 مهر ماه 1392

خانه بر امواج


" حرفی از آن هزار حرف "

حرفی از آن هزار حرف کاندر عبارت آمد
افسوس فقط دریغ بود که در حکایت آمد
حکایت من و عشق آخر که گفتنی نیست
آن چه که در قلب من مانده سرودنی نیست

عاجز و ناتوانند این جمله های بی جان
برای گفتن عشق باید رسید به ایقان
با جمله های احساس باید به قلب قلم زد
باید گذشت ز کاغذ در باغ دل قدم زد

باید مرکب خون توی قلم بجوشد
تا گفتنی شود عشق تو حس تو خروشد
آن گه اگر نگاهی اندازی بر نگاهم
بینی که آتش عشق افتاده است به راهم

جان و تنم در آتش بی هیچ دریغ بسوزد
خاکسترم دوباره جان را ز نو بدوزد
تا باز دوباره با عشق سوی تو روی بیارم
دار و ندار خویش را در پای تو ببارم

حرفی از آن هزار حرف کاندر عبارت آمد
افسوس فقط دریغ بود که در حکایت آمد
معجزه ی من و عشق آخر سرودنی نیست
احساس پاک قلبم به بین که گفتنی نیست

عاجز و ناتوانم در گفتن نیازم
من با سکوتم اکنون ایستاده در نمازم
تا شاید حرفی تازه در ذکر تو بیابم
با وصف عشق پاکم در شب تو بتابم

اکبر درویش . سال 1364

خوش به حالت آدم ( 2 )

خوش به حالت آدم که ز خود بگریختی
ره و رسم انسان تو به دوری ریختی
کاری شایان کردی لایق تحسین است
با تو ای چون حیوان کار نیکو این است

تو ز انسان بودن آه چه خیری دیدی
خوب گریزان گشتی تو بی هیچ تردیدی
رو به زر آوردی بنده ی زور گشتی
در جصار تزویر ز خودت دور گشتی

حالا بر باد نیستی تو همه چیز داری
گر چه انسان نیستی هست لبریز داری
تو همه چیز داری چون که قلبت سنگی ست
بی نیاز گشتی تو رنگ تو صد رنگی ست

می روی خوب بر پیش همه راه ها باز است
واسه تو هر لحظه لحظه ی آغاز است
غم خود را داری غم خلق هیچت شد
این طریق تازه راه بی پیچت شد

خوش به حالت آدم که ز خود بگریختی
ره و رسم انسان تو به دوری ریختی
کاری شایان کردی لایق تحسین است
کار نیکو کردن این زمانه این است !؟

اکبر درویش . سال 1366

خوش به حالت آدم ( 1 )

خوش به حالت آدم دیگه انسان نیستی
چون من دل غمگین خسته از جان نیستی
خوش به حالت آری که چو حیوان گشتی
آدمک ای مغرور کوه بی جان گشتی

خوب به دورش ریختی قلب انسانی را
تا به تن پوشاندی رخت حیوانی را
خوش به حالت آدم آدم پوشالی
زحقیقت رستی تو چه آسان عالی

کار سختی بود ؟ نه !؟ تو چه آسان کردی
تو ز خود رستن را با دل و جان کردی
می پسندم بر تو شکل حیوانی را
به تو گویم تبریک راه این مانی را

آه چه راهی رفتی از عروج تا ذلت
چه سقوطی کردی آدم بی غیرت
آدمیت این است که تو از آن گویی
پستی و نافهمی ست آن چه را می جویی

ابله بازیچه بی شرف هستی تو
چه خطایی کردی بد هدف هستی تو
آدمیت این نیست که به آن می نازی
اسب خود را احمق به کجا می تازی

گرچه سخت می باشد این حقیقت بر تو
خود به بین که مرده آدمیت در تو
این سخن خاموش کن ره خوبی رفتی
رخت نو تبریک باد خوب رهی بگرفتی

به که حیوان باشی عصر ما حیوانی ست
هر که انسان باشد قسمتش ویرانی ست
خوش به حالت آدم دیگه انسان نیستی
هر چه هستی خوش باد ای که در جهل زیستی

اکبر درویش . سال 1365

با از تو گذشتن

رسید
ای دریغا
زمان رفتن ...

می روم
از تو 
از خود
از روزهای با تو بودن
بی آن که ,
به پشت سر نگاه کنم
می روم
زندگی ادامه دارد
و من ,
مرد جاده های همه خطر ...

می روم
اکنون ,
با از تو گذشتن ,
رفتن را ,
معنایی تازه می خواهم !!

اکبر درویش شهریور سال 1392

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

در سایه ی دروغ

چقدر راحت
می فهمم
که تو
به من
دروغ می گویی
چقدر آسان
فکر می کنی
که من
دروغ هایت را
باور می کنم !!

چقدر راحت
می فهمی
که من
به تو
دروغ می گویم
چقدر آسان
فکر می کنم
که تو
دروغ هایم را
باور می کنی !!

و , ...
زندگی می کنیم
در سایه ی دروغ های مان !!

اکبر درویش . اردی بهشت 1391

آی مداد سیاه من

طرح اولیه ی یک شعر

پاییز را با مهر سر کنیم

با مهر ,
پاییز را ,
سر کنیم

دست در دست هم ,
از زمستان ,
گذر کنیم

تا بهار ,
تا گل دادن ,
سفر کنیم

نوروز را ,
سال تازه را ,
با هزاران آرزو ,
خبر کنیم .

اکبر درویش . در آستانه ی پاییز 1392

پاییز را باور کن

عشق ,
زیبا می کند
تمام فصل ها را ...

پاییز را ,
باور کن .

پاییز را ,
در آغوش عشق ,
باور کن .

پاییز را ,
زیر چتر مهر ,
باورکن ...


پاییز نخواهیم ماند

دست هایت را ,
به دست های من بده
پائیز را ,
پائیز را ...
پائیز نخواهیم ماند
فرصتی
ای همپا
تا زمستان را سر کنیم
آن گاه ,
بهار را ,
باور کنیم ...

اکبر درویش . در آستانه پاییز 1392


خسته از خواب

خواب من را تو بگیر دیگه از خواب خسته ام
عمریه به صبح شدن چشم امید بسته ام
دیگه من دوست ندارم میون خواب سر کنم
من می خوام پر بگیرم تا به صبح سفر کنم

دیگه بسه موندنم توی این حصار خواب
توی این روزنه ای که نمیاد آفتاب
دیگه تا کی سر کنم تو شب تاریک درد
ببازم به هیچ و پوچ میون این شب سرد
آرزوم باشه که مرگ بیاد از راه برسه
با همه وجود خود به تنم دست بکشه

خواب من را تو بگیر دیگه از خواب خسته ام
عمریه به صبح شدن چشم امید بسته ام
دیگه نیست صبر و قرار توی این شب های سرد
که تمام هستی مو کرده پر از غم و درد

دیگه بسه زندگی توی خواب بی تمام
من می خوام از خواب پاشم توی روشنی بیام
من می خوام بیدار بشم از تو این شب های پیر
که با نیرنگ و فریب منو ساخته است اسیر
چرا باید آرزوم باشه مرگ از راه بیاد
دل من از دل خواب صبح روشن را می خواد

اکبر درویش . سال 1366

خواب آبی

خواب آبی دیدم سیب سرخ تو دستام
تن یار در آغوش لب یار بر لب هام
زندگیم شیرین بود روزگار زیبا بود
وسعت خوشبختیم قد یک دنیا بود

همه چیز من داشتم نه مرا رنجی بود
نه مرا بود زخمی نه مرا بود کمبود
همدمم رویایی با نگاهی مفتون
که با هر لبخندش می شدم من مجنون

هر چه را می خواستم توی دست من بود
زندگیم از داشتن روشن و روشن بود
من نمی دانستم درد و رنج یعنی چه
بر سرم سقفی بود محکم و بی چکه

بود به کامم دنیا میل پرواز داشتم
واسه ی رفتن من جاده ی باز داشتم
فارغ از هر اندوه زندگی می کردم
دغدغه کی راه داشت به دل بی دردم

خواب آبی دیدم ای دریغا خواب بود
قسمت من دردا مرگ در گرداب بود
خواب آبی دیدم حیف که خواب پایان داشت
توی بیداری دل درد بی درمان داشت

اکبر درویش . 1354

دیر فهمیدم



چشمامو بیدار کرد دلمو هشیار کرد
تا به خود آیم من بودمو آوار کرد
آه چه دیر فهمیدم زندگی بازی نیست
من اسیر بن بست دیگه آغازی نیست

آه چه دیر فهمیدم که شدم قربانی
که به دل هموار شد صد غم پنهانی
تن به تحقیر دادم زخم خواری خوردم
زیر بار ذلت روزی صد بار مردم

من رذالت دیدم از رفیق و دشمن
همه رنج عالم پر کشید سوی من
آه چه دیر فهمیدم که غم است هشیاری
کاش که در خواب بودم فارغ از بیداری

اما عشق بیدار کرد چشم خواب من را
خواند زهشیاری او بر دل بی ماوا
تا به خود آیم من تا بسوزم از غم
تا بدانم هستم زخمی بی مرهم

تن به محنت دادم چون که بودم مرجوم
خسته ای دل مصلوب بیگناهی محکوم
آه چه دیر فهمیدم زندگی بازی نیست
من غریب و مطرود دیگه آغازی نیست

اکبر درویش . سال 1365

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

مرا بخوان


غیر غم ما را نیست


شبی را در کنارم باش

پارسال قطعه ی کوتاهی نوشتم و گذاشتم تا سر فرصت کاملش کنم ولی هر وقت خواستم روی آن کار کنم نشد که نشد تا این که این قطعه را در پروفایل فیسبوک قرار دادم و مورد پسند دوستان قرار گرفت و یکی از دوستان زحمت کشید و متن شعر را روی تصویر قرار داد . با سپاس از این دوست عزیز , همان قطعه کوتاه را در اختیار دوستان قرار می دهم هر چند نمی دانم این شعر به همین صورت خواهد ماند یا روزی کامل خواهد شد و یا نیازی به کامل شدن ندارد .

شبی را در کنارم باش
شب مستی و مشتاقی
پس از این شب خداوندا
نماند این جهان باقی

یا :

شبی را در کنارم باش
شب مستی و مشتاقی
پس از این شب نمی خواهم
بماند این جهان باقی

اکبر درویش . 1391


چه فایده داره بودن

پاره کن این طناب را تا توی چاه بیفتم
زیرا دلم نمی خواد باز توی راه بیفتم
بذار تموم بشم من تا به ابد همیشه
چه فایده داره باشم بدون بار و ریشه

من سایه ای ندارم تا سایه بون بمونم
تا آشنای خویش را به سوی خود بخونم
خالیه دست و بالم راکد و مانده در خاک
کمر هستی ام را مالیده ای تو بر خاک

تسلیم مسخ خویشم چاره جز این ندارم
من جز غریبی و رنج تو کوله ام چه دارم
تنها و بی کس و کار بی پشت و تکیه گاه
یه آشنا ندارم یه همصدای همپا

پاره کن این طناب را تا توی چاه بیفتم
بسه دیگه نمی خوام من توی راه بیفتم
بخون منو تو با مرگ که دیگه خسته گشتم
چقدر تو این ویرونه من پشت هم شکستم

من آینه ای ندارم تا راهمو ببینم
تا کی باید همینطور من سرجام بشینم
بذار تموم بشم من تا به ابد همیشه
چه فایده داره بودن بدون برگ و ریشه

اکبر درویش . 1366

طعمه


توی فصل باختن اومدم من دنیا
اومدم بی همزاد اومدم بی فردا
تا که در این هستی نقش شومی باشم
با شکست و تهدید همدل و همپا شم

اومدم تا محنت خانه اش را یابد
تا که یاس و خفت در دل من خوابد
تا که در این هستی به افول معنا شم
بی رفیق بی همدرد خسته و تنها شم

اومدم تا مرگ را آرزویش سازم
تا فنا گشتن را من کنم آوازم
تا که در این هستی دغدغه را خوانم
اضطراب را معنی بی من خویش مانم

اومدم ای دردا بی کس و بی مولا
نه خدا یارم بود نه دریغا دنیا
تا که در این هستی من ز پای افتادم
همه بود خویش را در سر هیچ دادم

اومدم چون دنیا طعمه اش را می خواست
طعمه اش من بودم طعمه ای بی چشمداشت
اومدم من دنیا چه غریب و تنها
نه خدا یارم بود نه دریغا دنیا

اکبر درویش . 1365

ترانه ای برای " مرگ "

به قداست یه موعود هستی
واسه من همیشه معبود هستی
واسه من تو لحظه ی آزادی
پیش پای من تو مقصود هستی

تو رو من می خوانم
تو رو دوستت دارم
توی این ظلمتگاه
تویی تنها یارم

به شکوهانی ایثاری تو
لحظه ی عزیز دیداری تو
ناب ترین اوج من تن خسته
از چه دور از من تن خواری تو

با تو من ما هستم
بی تو تنها هستم
بی تو من محصور در
غم دنیا هستم
گر چه پایان هستی
اما سامان هستی
درد بی درمان را
نبض درمان هستی

با شگون تر از تن آفتابی
تو رهایی از شب و گردابی
نغمه ی پر زدن من تا خاک
تو مخاطب دل بی تابی

گر چه مرگ نام توست
من تو را می خوانم
ای افول هستی
با تو من می مانم

چون نیایش سحرگاهانی
تو رهاده من از زندانی
حرف آخر بر لبان خسته
بر غریب بودن من پایانی

با تو من می آیم
خسته ام از بودن
تو در آغوشم گیر
ای طنین رستن
شعر آخر هستی
فکر باور هستی
تو افول بودن
منو یاور هستی

اکبر درویش . 1364

امن ترین منطقه ی جهان

اکنون
آغوش تو را ,
امن ترین
منطقه ی جهان
اعلام می کنم
تنها 
نوازش دست ها
ترنم لبخندها
و برق نگاه ها
در این منطقه ی امن ,
اجازه ی عبور دارند
و تنها
عشق
این جا ,
می تواند سخن بگوید
و آواز دوست داشتن را
می توان
هر روز اذان داد
بر هر دروغ و کینه و تزویر
بر هر درد و غم و اندوه
و بر هر ظلم و ستمی
این حریم ممنوع باد...

آغوشت را
به رویم بازکن
من ,
آغوش تو را ,
امن ترین
منطقه ی جهان
اعلام می کنم
خانه ی امنی
که در آن بی هیچ انکار
می توان
از عشق سخن گفت
بی آن که
نقاب فریب ,
بر صورت داشت .

اکبر درویش . نیمه ی دوم شهریور سال 1392

آفرینشی تازه

چشم های خدا ,
بسته است
خدا
خوابیده است .....

آرام و آهسته
به کنار من بیا
مواظب صدای پایت باش
پاورچین پاورچین
آهسته
نکند خدا بیدار شود
با نجوا
سخن بگوییم
دوستت دارم ها را
با دل های مان جار زنیم
عشق را
گرمی دستان ما باید بگویند
آرام
آرام
در آغوش من بیا
نکند خدا بیدار شود
می خواهم
دست در دستان هم بگذاریم
و با هم
این بار نه از گل
که از دل
آدم و حوایی بیافرینیم
که اگر تمام سیب های عالم را هم بخورند
به زمینی تبعید نشوند
که فرزندان شان ,
به روی هم دشنه بکشند
یکی قاتل
یکی مقتول
یکی ظالم
یکی مظلوم
که دوست هم باشند
و تنها عشق را ,
واژه ی شعرهای شان سازند

بیا
اکنون آماده ام
تطهیر شده ام
می خواهم
دور از چشم خدا
بر چشم تو
نماز بگذارم
تو را سجده کنم
تا خلقت را
با هم
آغاز کنیم

اکبر درویش . نیمه ی دوم شهریور سال 1392


پلکی بزن

مهربان
چراغ ها
روشن نیست
پلکی بزن

اکبر درویش
 

و من چقدر از این نمی شودها دارم !!

ننویسندگی :
حرف هایی هست که نمی شود گفت
احساس هایی هست که نمی شود بیان کرد
و خواستن هایی هست که نمی شود خواست

و من چقدر از این نمی شودها دارم !!

من لبریز و سرشارم از حرف های گفتنی ... حرف های خوب شنفتنی ... اما گاهی احساس می کنم که شاید با گفتن بزرگترین خیانت را می کنم . ... و ... سکوت می کنم
با کدام مخاطب آشنایی باید حرف های عزیز و دردانه را گفت !؟
حرف های زیبایی که از دلی زیبا و دردمند و عاشق , از دلی پاک و صاف و زلال بیرون می آید را باید فقط گوش هایی بشنوند که معنی زیبایی را می فهمند , پاکی را ستایش می کنند , زلالی را درک می کنند , عشق را می شناسند , می توانند دوست بدارند و می شود دوستشان داشت .
من سال ها با نگاه حرف زده ام با نگاه خوانده ام با نگاه شنیده ام و با نگاه زندگی کرده ام و بغض خسته ام را در خفقان گلویم فرو داده ام و اگر سکوت کرده ام , همیشه با سکوت نیز گفته ام و چه فریادها که با سکوت کشیده ام .
من سال ها با نوازش های مرموز ناشناخته ای و سکوت شگفت آور پر رمز و رازی حرف هایم را گفته ام تا حرف های ناز و عزیز دردانه ام را هر کسی نشنود .
من سال ها حرف های گلویم را , بغضم را , عشقم را , دوست داشتنم را , خواستنم را , و ... و ... و ... همه را شعر و سرود کرده ام چون می دانم این حرف ها را فقط باید دلی بشنود که زیبا باشد . آن چنان زیبا که نشاید گفت ... آن چنان عزیز که نباید گفت ...
این جاست که می گویم هر گفته را مخاطبی لازم است که بفهمد که حس کند که بنوشد ... گفتم بنوشد ؟ آری ! جام زهری است که باید نوشید و از سکر آن به شعف آمد و غرق شد و در حال غرق شدن , یکباره از میان گرداب ها و مرداب ها بیرون آمد و فریاد کرد زندگی را ... از نو بودن را ... از نو شدن را ...
حرف هایی هست که نمی شود گفت
احساس هایی هست که نمی شود بیان کرد
و خواستن هایی هست که نمی شود خواست

و من چقدر از این نمی شودها دارم !!

اکبر درویش

دست هایت کو ؟


دنیا بی چشمان تو


عریان باش...

دلگیرم
از این حجابی که میان من و توست
عریان باش ...
عریان باش ...

اکبر درویش . سال 1391

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

شعرهایم همه ارزانی تو

شعرهایم همه ارزانی تو
چشم تو بود که مرا شاعر کرد
توی این جاده ی قافیه و و زن
دست من گرفته و عابر کرد
شعرهایم همه ارزانی تو
این همه ترانه قربانی تو 

گر نگاه دلربای تو نبود
این همه شعر و ترانه هم نبود
بی نگاه مهربان تو جهان
غیر غصه و غم و ماتم نبود
شعرهایم همه ارزانی تو
واژه هایم نبض قربانی تو

من تو را دیدم و عاشق شدم
چشم تو بود که مرا شاعر کرد
چشم تو واژه ی شعرهایم شد
معنی عشق را به من ظاهر کرد
شعرهایم همه ارزانی تو
این همه ترانه قربانی تو

بی تو یعنی قحطی هر شعر ناب
بی تو هیچ شعری سرودنی که نیست
چشم تو واژه ی هر شعر و غزل
غیر چشمات هیچ ستودنی که نیست
شعرهایم همه ارزانی تو
واژه هایم نبض قربانی تو

اکبر درویش . شهریور ماه 1392

اضافه ای بر این شعر :

تو نباشی فصل قحطی غزل
شعر نابی دیگه گفته نمی شه
همه شعرها بوی کهنگی می دن
مرگ شعره تا ابد تا همیشه
شعرهایم همه ارزانی تو
واژه هایم نبض قربانی تو


بغض

اشک هم 
این بغض بسته را
باز نمی کند

خفقان گرفته ام
فریاد هم 
در نمی آید ...


اکبر درویش . شهریور 1392

درکنار من عریان باش

در کنار من ,
عریان باش
مستوریت را ,
میهمان کسانی باش
که تو را
نمی فهمند
که تو را ,
درک نمی کنند
که عریانی ات را ,
شلاق می زنند
زخمی می کنند
و به صلیب می کشند
ودر خیابان ها ,
می گردانند
می گردانند
چون راهزنی
که نیمه شب ,
بر قافله ای بخت برگشته ,
هجوم آورده است

عریان باش
مانند من
به بین قلب من ,
چقدر عریان است
جای زخم هایش
حتی ,
که هیچ گاه التیام نمی پذیرد
مانند جای میخ هایی ,
که بر دست مصلوب زدند ,
هنوز عیان است
و هنوز از آن ,
قطره
قطره
خون می چکد

عریان باش
مانند من
به بین من چقدر عریانم
که تو را ,
می بینم
که مرا ,
می فهمی
احساس می کنی
حتی ,
کوله بار رنجی را
که بر دوشم نهاده اند
و زندانی را
که برای بودنم ساخته اند
تاریک
سیاه
سرد ...

در کنار من ,
عریان باش
تا مرهم بگذاریم
بر زخم هم
تا هم را بفهمیم
تا هم را بخوانیم
تا هم را بگوییم
مستوریت را ,
میهمان کسانی باش
که من و تو ,
در حریم شان
طعمه ای هستیم در تله
پرنده ای هستیم
در قفس
که از آواز غمگین ما شاد می شوند
که هر روز جار می زنند
و قربانی طلب می کنند

در کنار من ,
عریان باش
تا عریانی ما
عریان سازد
این همه اسراری را
که نهان کرده اند
آن گاه
در آغوش هم ,
خواهیم رقصید

اکبر درویش . تیر ماه سال 1386


بگذار هر چه می خواهد بشود !!

توبه کرده ام
بارها
صدها بار
هزاران بار
اما عهد کردم
که دیگر ,
نشکنم این توبه ی آخر را ...

توبه کرده ام
اما در برابر تو ,
اکنون
می خواهم بشکنم این توبه را

بیا
به سوی من
اکنون وضو گرفته ام
و می خواهم نماز بگذارم تو را
و عشق تو را
لبیک گویم
و آغوش تو را ,
امن ترین منطقه ی جهان اعلام کنم

بگذار
هر چه می خواهد بشود
تو با من باش
تا ببینی
چگونه دنیا را روی انگشتان خود خواهم چرخاند
و توبه شکنان را ,
خلعت عشق خواهم داد


بگذار
هر چه می خواهد بشود !!

اکبر درویش . 23 شهریور ماه سال 1392

عریانم


آتشم گر بزنی

آتشم گر بزنی
خانه ات گرم شود ,
خرسندم .

اکبر درویش

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

دوست داشتن گفتنی نیست !

افسوس ,
که با گفتن ,
نمی توان تمام حرف ها را گفت

مرا احساس کن
مرا در آغوش خود ,
درک کن

بگذار درهم ,
جاری شویم
بگذار تا " ما " را
ترانه ی یاری شویم

نگو بگویمت
چه گویمت
وقتی ,
دوست داشتن
گفتنی نیست !؟

دوست داشتن گفتنی نیست !

اکبر درویش . زمستان 1386


نه , نگو ...

نه 
نگو ...
تمام ناگفته ها را ,
چشم های تو خواهند گفت

نه 
نگو ...
سکوت کن
که سکوت تو ,
ترانه ی تمام گفتنی های عالم است

نه
نگو ...
تنها سر بر شانه ی من بگذار
اما اجازه بده
که به جای تو ,
من هق هق درد سر دهم
که وقتی چشمان تو خیس می شود
دنیای من ,
تیره و تار می گردد

نه
نگو ...
تمام ناگفته هایت را ,
می دانم ...

اکبر درویش . 21 شهریور 1392

عشق اگر ...

عشق اگر از روی آگاهی باشد
با شناخت و انتخاب صحیح همراه شود
از روی خودخواهی نباشد
از روی هوس نباشد
صادقانه باشد
بخشندگی را در ذات خود دارد
هر عشقی
عشق به همسر و فرزند و خانواده
عشق به مردم
عشق به جامعه
عشق به وطن
عشق به دوست
و عشق به کسی که دوستش می داریم .

اکبر درویش


من دوست می دارم پس من هستم


بچه ها حال مرا بهتر می فهمند

بچه ها ,
حال مرا بهتر می فهمند
برای همین است
که نمی خواهم بزرگ شوم 
و دلم می خواهد
تا عمر هست
کوچک باشم
و در کنار بچه ها باشم !!

اکبر درویش . 19و20 شهریور 1392


ما را چه شده است !؟

بی هویت شده ایم
برای دیده شدن دست به هر کاری می زنیم
چه بر سرمان آمده است 
ما را چه شده است !!؟

راه خدا از قلب می گذرد


ای کلید تمام درهای بسته

ای عشق
ای کلید تمام درهای بسته 
اکنون ,
به حرمت دوست داشتن ,
باز کن
تمامی درها را ...

ای عشق
ای کلید تمام درهای بسته
آن معجزه ,
که سال ها
انتظارش را ترانه می کردم
تو بودی و
من نمی دانستم
اکنون بگشا
درهایی را
که بی تو بسته مانده است

ای عشق
ای کلید تمام درهای بسته !!

اکبر درویش . 19 شهریور ماه 1392


۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

پرسش !!


نگاهت به من نیست


گلریزان چشمات

فصل گلریزان چشمات شاپرک ها چه عزیزن
انگاری هر چی قشنگی ست توی چشم تو می ریزن
تو چشات چراغونیه همه روزها همه ماه ها
دل من داره میادش با هزار تا خواب و رویا
خواستن تو وای چه زیباست
داشتنت همیشه رویاست

توی گلریزان چشمات دل من ببین فرو ریخت
همه ی خواستنی هاشو با نگاه تو در آمیخت
دل من سینه سپر کرد چون به عشق تو سفر کرد
داد کشید دیوونگی کرد همه ی شهرو خبر کرد
آره عاشق شده بود دل
وای چه غافل شده بود دل

من توی فصول چشمات هر چه دیدم آشنا بود
همه شعر روشنی بود از سیاهی ها جدا بود
تو چشات خونه ی گل ها فصل پائیز و بهاره
واسه ی داشتن چشمات دل من چه بی قراره
خواستن تو وای چه زیباست
داشتنت همیشه رویاست

توی گلریزان چشمات صادقانه من که باختم
چه خطا کردم و رو موج خونه ی عشقمو ساختم
دل من انگشت نما شد همه حرف آدما شد
خسته و دلگیر و تنها قامتش ز غصه تا شد
آره عاشق شده بود دل
وای چه غافل شده بود دل

اکبر درویش . مهرماه سال 1387


آخ چی می شد

چقدر تو طناز_ چشات شبیه یک راز_ چشات
حرفای ناگفته ی من واژه ی آواز_ چشات
چشات به رنگ آسمون وقتی که خورشید می زنه
رنگین کمونی بی بدیل بعد از یه بارون زدنه
آخ چی می شد چشمای تو یه جوری مال من می شد
شب های تاریک دلم با چشم تو روشن می شد
آخ چی می شد آخ چی می شد

یعنی می شه یه روز منم تو چشم تو سفر کنم
همخونه ی نگات بشم عمرمو با تو سر کنم
دار و ندارمو می دم اگه که چشم تو بخواد
اگه چشات یه بار فقط تو خواب و رویاهام بیاد
آخ چی می شد چشمای تو یه جوری مال من می شد
شب های تاریک دلم با چشم تو روشن می شد
آخ چی می شد آخ چی می شد

چقدر بگم من از چشات شعرا تمومی نداره
هر چی بگم بازم کمه از تو چشات شعر می باره
دلم می خواد که خودمو توی چشات رها کنم
تو رو همش من ببینم تو رو فقط صدا کنم
آخ چی می شد چشمای تو یه جوری مال من می شد
شب های تاریک دلم با چشم تو روشن می شد
آخ چی می شد آخ چی می شد

اکبر درویش . دی ماه سال 1387


کج فهمی !!

به نظر من ,
یکی از بزرگترین مشکلات جامعه ی ما ,
کج فهمی است .

اکبر درویش