۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

نا گفتنی هایم را , نمی گویم !

نا گفتنی هایم را ,
نمی گویم !

زان چه دریغ که گفتنی های من فریاد شد
اما گلوی مرا گرفت ...

خفقان را باور داری !؟

اکنون خون بالا می آورم ...

هر بار که به اعتماد دست تو دست هایم را در دست تو گذاشتم ,
دیدم مرا تا پرتگاه هول همسفر شدی
دیدم وقتی که سقوط می کردم تو از من دور می شدی

گفتم دستم بگیر
دستم را شکستی !؟

تمام احساس زیبای خود را به قربانگاه تو آوردم
به تو اعتماد کردم
راهی را که تو انتخاب کردی
مسافر آن جاده شدم
خواستم که در آغوش تو باشم ...

گفتم حیات من باش
ممات من شدی ؟!

سال ها دق الباب در خانه ای کردم که کسی در برویم نگشود
تمی دانم صاحب خانه ای نیست این خانه را
یا صاحب خانه .
گوش هایش را از موم پر کرده است
تا مسافر تنها ,
در بوران ,
تنها جان سپردن را تجربه کند !

گفتم راه را نشانم بده
در چاه مرا انداختی !؟

به بین رمقی نمانده است
نفس های آخر است
نه .
حتی نفس های آخر هم نیست
من محکوم به جان سپردنی هستم که هیچ گاه پایان نمی گیرد !

کاش به دنیا نمی آمدم
کاش آن گاه که در باغ به دنبال پروانه ها می دویدم ,
صاعقه ای می زد
و من برای همیشه می مردم
کاش آن گاه که قاصدک ها را به هوا فوت می کردم ,
یکباره یک زلزله ی ده ریشتری زمین را می لرزاند
و من در عمق زمین فرو می رفتم ...

هق هق های پنهانی را گوش کرده ای!؟

هر چه از آسمان تو سنگ بارید همه بر سر من فرود آمد...

و هر بار به سوی تو گام برداشتم
دیدم که تو از من دورتر شدی
سنگ شدی
و آن چنان بر پنجره ی احساس من خوردی
که تمام تاروپود من در هم شکست .

اکنون دیگر می ترسم
اکنون دیگر می ترسم دست هایم را به اعتماد دست تو بالا بیاورم
اکنون شک کرده ام
به خودم
به زندگی
و حتی به تو ...

و دریغا ,
که از عدالت هیچ نشانی نیست
هیچ کس عادل نیست
حتی یکنفر ...

قفلی محکم بر دهانم می زنم
دهانم را با موم پر می کنم
لب فرو می بندم
هر چند شاهد فرو ریختن آواری هستم
که دنیا را به کام خود می کشد...

ناگفتنی ها را ,
نمی گویم !!

مرا بشناس

من سبزم
مانند علف
خوشبو 
مانند بوی تازه ی نان گرم
روانم
چون آب
در رودها
من آبی ام
مانند آسمان
مانند دریا
و سرخم
چون خون
آنگاه که جاری می شود...

مرا بشناس
مرا بشناس ...

اکبر درویش

من از کجا می آیم

من از کجا می آیم
که اینجنین خسته و نا امیدم
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم
انگار خدا از صحنه ی زندگی غایب بود آن روز
آن روز که من به دنیا امدم
انگار عشق را به مسلخ درد می بردند
وقتی من اولین احساس ها را تجربه کردم
خدای را . . .
انگار خدا نبود من بودم
و . . .
برهوتی بی نام و نشان

من بد بد هستم

من بد بد هستم
زیرا خوب هستم
در زمانه ای که خوبی به پشیزی نمی ارزد
من بد بد هستم
زیرا خوب هستم !!!
 

بعضی وقت ها آنقدر راکد می شوم که یادم می رود که زندگی جاری ست !!

بعضی وقت ها آنقدر راکد می شوم که یادم می رود که زندگی جاری ست !!

تا لحظه ی ابدیت

بنشین
در بر من
تا بنشانم تو را
در آغوشم
تا تمام زندگی ام را 
در تو جاری سازم
تا در من جاری شوی
همه ی عطش مرا ببین
تشنه ی توام
آن چنان تشنه
که هیچگاه سیراب نخواهم شد
بگذار بنوشم از تو
و بنوشانم تو را
تا لحظه ی ابدیت
شاید آنگاه سیراب شوم
شاید ...

حرف هايي هست براي نگفتن

حرف هايي هست براي گفتن كه اگر گوشي نبود نميگوييم. و حرف هايي هست براي نگفتن حرفايي كه هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمي آورند و سرمايه ي ماورايي هر كس حرف هايي است كه براي نگفتن دارد حرف هايي كه پاره هاي بودن آدميند وبيان نميشوند مگر آن كه مخاطب خويش را بيابند
حرف هایی شگرف ، زیبا و اهورایی حرف هایی که هر یک انفجاری را به بند میکشند...

در این سکوت فاجعه



در این سکوت فاجعه
در این خالی ی خواستن
و در این حصار دغدغه
دل من بس سخت گرفته است ...

مرا رها کنید...



کاش می شد 
طوری راه رفت
که دیگران
به آدم تنه نزنند !!!

از هجوم قضاوت های تان خسته ام
مرا رها کنید...

تو را می خوانم


اینک
ببین کنار در ایستاده ام
و بر در می کوبم
و اگر کسی آواز مرا بشنود
و در را باز کند
به نزد او خواهم آمد {1}

تو را می خوانم
که روایت کرده اند :
هر کس تو را بخواند
نجات خواهد یافت . {2}
{1} - بر اساس مکاشفه یوحنا . باب سوم . آیه بیستم
{2} - رساله پولس رسول به رومیان 10 : 13
 

کوچک بودم

کوچک بودم
قبله ام آب
دل من دریا ...

کوچک بودم
و نمی دانستم
که بزرگ شدن رنجی ست که ز راه می آید !!
 

نه زمان باشد و نه مکان



چقدر دلم میخواهد 
جایی بروم
 که نه زمان باشد 
و نه مکان
بی زمانی
بی مکانی 
آه چقدر زیباست !؟؟

دل من اینجا در بغض خود دارد می ترکد !!!

اکبر درویش

چقدر باید پرداخت !؟؟



چقدر باید پرداخت !؟؟
من که هر چه را که داشتم از دست دادم !!

فصل سفر


عزیزم فصل سفر طولانی ست
عزیزم سفر پر از ویرانی ست
بذار سر بذارم رو شونه هات
گریه کنم دل من طوفانی ست
دل آسمون مثه دل من گرفته است
آسمون چشم من بارانی ست
راه رسیدن به تو آسان نیست
توی این جاده پر از قربانی ست
عزیزم سفر پر از تنهایی ست
قصه ی بی سر و بی سامانی ست
سفر من از خودم تا به تو
عزیزم این راه بی پایانی ست
 

اکنون که دوست میدارم

ای الهه ی غریب غمگین خویشاوند من
ای پرومته
اکنون که بانک عشق را در سینه دارم
اکنون که آتش خواستن را در خود گداخته دارم
اکنون که دوست میدارم
اکنون که تشنه ی عشق ورزی هستم
اگنون که میخواهم
اکنون که رنج خواستن را بر دوش دارم
اکنون که در هجوم گرگ ها بر میش ها
رخت چوپانی بر تن دارم
اکنون
چگونه باید زندگی کنم ؟
اکنون که خود را همسفر دوست داشتن کرده ام
ولی خود را تنهاتر مییابم

بغلم کن : ای همیشه

1 ... از : بغلم کن ها
بغلم کن ای همیشه بوی خوب سبزه زاران
میل رویش فکر پویش همچو بذری در بهاران
بغلم کن از زمستون تا تن ظهر تابستون
بغلم کن از دم شب تا خود صبح خروسخون
از تو این کوچه بن بست بغلم کن تا تب هست
بغلم کن وقتی خورشید چشماشو رو زندگی بست
بغلم کن شور وحدت از من من تا من ما
فصه ی امید من باش تو روزای سخت دنیا ...
2 ...
بغلم کن با تو میام اگه راه سخت و طویله
با تو میام تا به هر جا گر چه پای من علیله
می گذرم از رعد و طوفان می گذرم از خس و خاشاک
نمی شم خسته یه لحظه بغلم کن مطلق پاک
بغلم کن ای صدایت پر طنین مثله عبادت
سجده ی آخر من باد سجده بر مهر لبانت
بر ضریح پیکر تو بوسه های عشق می کارم
سرمو رو مهر دستات صبح و ظهر و شب میذارم
از تو این خالی بودن بغلم کن تا به مردن
تا شراب مرگی ناب را از توی دست تو خوردن ..

اکنون می خواهم خود را کشف کنم

اکنون زمان کشف تازه ای است 
شال و کلاه کرده ام 
بند پوتین هایم را محکم بسته ام
چوب دستی ام را بدست گرفته ام
واکنون آماده هستم
می روم تا من را
این جزیره ناشناخته را
که به هیچ خشکی راه ندارد
کشف کنم
این بزرگترین رسالت من است
من برای قضاوت دیگران زندگی نمی کنم
من برای خودم زندگی می کنم
اکنون می خواهم خود را کشف کنم

مرگ...



مرگ
می نوازد
آرام آرام
زندگی را
تا یادآرد
نبودن پایندگی را !!

چگونه باید زندگی کنم ؟


اکنون
چگونه باید زندگی کنم ؟
اکنون که خود را همسفر دوست داشتن کرده ام
ولی خود را تنهاتر مییابم
اکنون که چهره ها غریب تر
قلب ها پر کینه تر
دست ها همسفر خنجرها
گویی همه یا گرگ های هارند یا گله های میش
یا دسته های روبهان و شغالان و خوکان و موشان _
و مورچه گان و زاغان و لاشخوران _
و کفتاران و گاوان و خران باربردار _
که عظیم ترینشان شتر است !
اکنون چگونه باید زندگی کنم !!!؟؟
 

انسان دوست انسان نیست !!

انسان دوست انسان نیست !!

عیدی

...........{ عیدی } ..........
چی به من عیدی میدی 
باز یه قلب مضطرب
باز یه اندوه کهن
یا دلی پر از امید
چی به من عیدی میدی
شب غم سحر میشه
روز درد تموم میشه
میرسه صبح سپید
چی به من عیدی میدی
ای تو خالق بهار
من پاییز زده را
تا کجا میکشونی
تا شکستن تو خودم
تا به یاس ابدی
یا منو با بخششت
به بهار میرسونی
چی به من عیدی میدی
خشم و درد و انتظار
یا که با معجزه ای
زندگیمو جون میدی
تو میشی ناجی من
دستامو تو میگیری
به رگای خسته ام
دوباره تو خون میدی
یا بازم هم میذاری
چشماتو تا نبینی
که یه مرد نا امید
توی اندوه اسیره
تو را فریاد میزنه
تو را هی داد میزنه
میدونه بی لطف تو
دیگه باید بمیره...

کنون این پهلوان

درد من ,
درد آن پهلوانی ست که قدرقدرتان ,
نتوانستند پشت او را به خاک بمالند
اما ,
ناگهان ,
یک تازه از راه رسیده
یک میدان را نشناخته
او را به خاک انداخت .

کنون این پهلوان ,
که در پیش همه به خاک افتاده است
چگونه می تواند در چشم کسانی نگاه کند ,
که به او می بالیدند
که اورا قبله می نامیدند
که چراغ راهشان بود !؟؟


آسمان ابری ست !

به کجای این شب مغموم
ستاره میزنی
هردم
آسمان ابری ست !
آسمان ابری ست !!
ابرها را من دیدم ...
 

چقدر باید از دست داد تا به دست آورد ... !!؟؟؟

چقدر باید از دست داد تا به دست آورد ... !!؟؟؟

وای بر من !

وای بر من !
******
وای بر من ,
که شعرهایی دارم 
همه آبی
اما برای مردمی ,
همه با قلب سیاه

تهران - 3/7/1370

کسی عادل نیست

طرح :
*
ای دریغ ,
چه وحشتناک است.
نمی شود باور کرد
اما مکتوب است که ,
کسی عادل نیست
حتی یکی هم ...!

برداشتی دیگر از رساله پولس رسول به رومیان 3 : 10

سال 1353

بغلم کن : من عشق به سر دارم

1... 
من عشق به سر دارم اکنون بغلم کن عشق
در راه تو بر دارم اکنون بغلم کن عشق
اکنون بغلم کن تو ای آیه ی سر مستی
ای حادثه ی بودن ای تو معنی هستی
اکنون بغلم کن تو تا با تو عروج آیم
از این من بی هوده با تو به خروج آیم
تا خرقه ی این مسلک از دست تو من گیرم
با تو به سماع آیم در رقص طرب میرم ...
2 ...
اکنون بغلم کن تو ای مرشد و ای راهبر
ای قبله ی حاجاتم ای در دل و ای در سر
تو رائد راه هستی هرگاه به ستوه آیم
با چشم دلم ای دوست اکنون به کوه آیم
تا در غار تنهایی از حس دلم گویم
ای از همه والاتر من عشق تو می جویم
اکنون بغلم کن تو تا با تو بیامیزم
از خود رهایم کن تا در تو در آویزم
اکنون بغلم کن تو این لحظه چقدر زیباست
در آغوش گرم تو بودن بهترین رویاست ...

من خواب هایی دیده ام که حتی خدا ندیده است !

من خواب هایی دیده ام
که حتی خدا ندیده است !

وای بر من ,
کفر می گویم .

اما ,
من خواب هایی دیده ام
که تا به حال ,
هیچکس ندیده است !


هان ای عشق ای خواهر مرگ


من...
دنیا و آخرت را
طبیعت و ماورائ طبیعت را
روح و جسم را
ماده و معنی را
در هم ادغام می سازم
و هر کدام را
بعدی از یک حقیقت واقع قرار می دهم
تا عشق را
معنی مطلق تازه ای ببخشم
من ...
عشق را و مرگ را
دو روی یک سکه می بینم
و اینک این سکه
در چرخش در فضا
عشق را و مرگ را در کنار هم قرار داده است ...
هان ای عشق
ای خواهر مرگ
سفره ی گسترده ات متبرک باد !!
 

من دیگر از پنهان کاری ها بیزارم ...


                                 

ننویسندگی :
یک عمر تلاش می کنی که پنهان کنی .. که انکار کنی .. که حتی خودت فراموش کنی ...بعد یک روز میاد که می بینی تمام تلاش ها بیهوده بوده است .. باید بپذیری .. واقعیت است .. حقیقت است .. اما دیگر گفتنش سخت شده است .. فریاد کشیدنش دشوار شده است ... بیهوده یک عمر در پی پنهان کردن آن بوده ای ..

من دیگر از پنهان کاری ها بیزارم ...
دلم می خواهد همه چیز را با صدای بلند فریاد بزنم ...

زندگی چه قصه ای ست !؟

زندگی
چه قصه ای ست !؟
حصار
در میان دو فاصله ناب
از خاستن
تا برخواستن
از بیداری تا خواب .....
چه شکوه وار است
نبض ایثار است
اما افسوس که حصار است
افسوس
که مرگ خواستن ما را تبار است
زندگی
چه قصه ای ست
گفته ...و.....ناگفته ..........!!!؟؟؟

بغلم کن : مثه اون لحظه...

بغلم کن بغلم کن
مثله اون لحظه که بابا میگیره سخت در آغوش 
بچه ی خواب زده اش را تا کنه خوابو فراموش
بغلم کن بغلم کن 
تا ببینی که چه تنهام که چه بی کس که چه خسته
بغلم کن حس کنی تو شده ام پیر و شکسته
بغلم کن بغلم کن
مثله مادر که میگیره بچه ی تنهاشو در خویش
تا نترسه نکنه دق توی راه سخت در پیش
بغلم کن بغلم کن
بوسه هاتو مرهمم کن با نوازش همرهم کن
بغلم کن عشق بی شک بازوهاتو همدمم کن
بغلم کن بغلم کن ....

دیگر آتش تو هم مرا گرم نمی کند ..

دیگر آتش تو هم مرا گرم نمی کند ..
...
می سوزاند و خاکسترم می سازد !!
 

اگر ...

زندگی زیبابود
اگر , ...
می گذاشتند زیبا زندگی کنیم
افسوس که در حصاری اسیر شده ایم
که هیچ راه رهایی از آن نیست
افسوس...

برای تو ....

برای تو ....
سروده ی اکبر درویش
دریچه ی قلبم را 
به روی احساس تو باز می کنم 
بهار می رسد
نام تو را
زیر لب آواز می کنم
درختان گل می دهند
و چون در سایه سار تو می نشینم
گل به میوه می نشیند

اکنون تمامیت بودن من
تو را فریاد می زند
تویی که عشق را مفهوم تازه ای بخشیدی
که محبت را سرود کردی
و دوست داشتن
کتاب آسمانی تو شد

.....
اکنون تو را می خوانم

دل من خون گریست

رفتی
دل من خون گریست
سایه از روی سرم پر زد و رفت
من ماندم
خسته ای که همه امیدهایش
به سراب لبخند زد
و دلم سخت گرفت
......
روزگار تلخی ست
گرگ ها روز به روز فربه تر
و چوپان....
در خیالی دیگر !!
......
گوسفندان اکنون
به امید کدامین چوپان
شعر امنیت را از بر کنند !!؟؟

تجربه ای تلخ


عرف و شرع را به دوری بریز
رسوم کهنه را لگد مال کن
زندگی کن آنگونه که خودت دوست داری
نه آنگونه که دیگران انتظار دارند !!

آیا این گام را می توانی برداری !!؟

تجربه ی تلخی ست اما گاهی هست !!
 

سرمایه ی انسانی

انسان با دوست داشتن است که معنا میگیرد . کسی که دلی برای دوست داشتن ندارد اصلا انسان نیست . مرده ای است متحرک . سرمایه هر انسان اندازه ی کسانی است که دوستشان دارد و هر چه بیشتر دوستت بدارند ثروتمندتری .

من هم ...

دریغا 
من هم
در فصل دل تو 
بهار نبودم ....

تو ...


تو
خیال مرا
تا دورترین افق های نا پیدایی که پرنده ی هیچ احساسی بر آن نرفته است می بری و در اسرار آمیزترین اقلیم های اساطیری گردش می دهی .
تو ......
بگذار ناگفته بماند
خواستن هایی که نمی توان گفت
که نمی توان رساند
که نمی توان خواست !!!!
 

گفتن ,...

گفتن ,
در برابر درد عظیم من ,
به زانو آمده است .

گفتن ,
خسته و ناتوان ,
به گرداب سکوت پرتاب شده است .

گفتن ,
تمایل به گفتن را در خود می کشد تا در سکوت به صلیب کشیده شود .

مردمی یک دل و یک صدا , به جهان , هرگز نخواهند بود !!

مردمی یک دل و یک صدا ,
به جهان ,
هرگز نخواهند بود !!

بازنده ها ...

بازی ی امروز را که باختیم
همچنان که ,
بازی ی دیروز را ...

و , ...
آیا باز ,
بازنده خواهیم بود
بازی ی فردا را ... !؟

انسان ماندن ,...

چه تاوان ها ...
چه تاوان ها ...
چه تاوان ها ...!؟

انسان ماندن ,
حقیقتی دشوار ...

در روزگار جهل و ناآگاهی !!

آخرین نبرد ...!!؟؟


آخرین ... نبرد...!؟


چه در انتظار نشسته است !!؟

آه ای امیدها ,
نمی خواهم شما را از دست بدهم ...

و پیروزی , ...
خیلی دور ...
خیلی سخت ...
دست نایافتنی ...!

آه نمی خواهم از پای بیفتم ...
ای امیدها ,
و دوست ندارم شما را از دست بدهم ...

آه , ...
آخرین نبرد ...!!؟؟
 

و این جهان ,...

و این جهان ,
به تیمارستانی می ماند
که بسیار مردمی درمانده ,
افسرده ,
سر در درگاه جنون فرو برده ,
در آن بستری شده اند !

چون در آئینه نگاه می کنم

چون در آئینه نگاه می کنم 
تکیده مردی را می بینم
که بیداد زمان ,
او را از پای انداخته است .

خدای را ...
خدای را ...
چه کسی می تواند باور کند که چه دردی در سینه ی من ,
- پای بست شده است !؟

در میان مردمی بی درد ,
درد داشتن
در میان خیل ناآگاهان ,
فهمیدن
و زندگی کردن ,
با کسانی که خود ,
گور خود را ,
با دست های خود می کنند !!

حتی تاریخ هم باور نکند

شاید ,
حتی تاریخ هم باور نکند
اما من و تو به نیکی می دانیم که :
- قاتل یکدیگر هستیم .

ما ,
از همان زمان که خود را ,
به جرعه ای آب
و لقمه ای نان فروختیم ,
آری ,
از همان زمان ,
که ارزش های خود را ,
به مشت های سکه
و مقامی رفیع فروختیم
و به همراهان خود خیانت کردیم ,
از همان زمان ,
با انسان بودن خود وداع کردیم
و ای داد ...
آدم که نشدیم ,
از حیوان نیز پست تر گشتیم !